
در قسمت قبل در مورد چگونگی آشنایی با سازمان مجاهدین و وصل شدنم و اعزام به عراق توضیح دادم اکنون قصد دارم دو دهه ای که در اسارات سازمان بودم را شرح دهم و اینکه در چه منجلابی گیر کرده بودم.
مرحله دوم : ورود به سازمان
در این مورد باید گفت این سرفصل جدیدی در زندگی من بود. آرزوهایی که در ذهن داشتم هر روز بر باد میرفت. به طور مثال اولین دروغ سازمانی را موقع ورود به پایگاه سازمان در پاکستان شنیدم؛ مسئول پایگاه برای اینکه رابطه من را با خانواده قطع کند عنوان داشت در تماس تلفنی بگویید که من برای ادامه تحصیل به کشور انگلستان می روم این در شرایطی بود که اصلاً خانواده ام خبری از رفتن من به پاکستان نداشتند و تا زمان جدایی هیچ وقت اجازه تماس به من ندادند.
وقتی وارد پایگاه های سازمان در عراق شدم ابتدا مناسبات و رابطه زنان و مردان خوب بود و همه برای همدیگر احترام قائل بودند ولی وقتی رجوی در عملیات دروغ جاویدان شکست خورد و سازمان به سمت فرقه ای شدن پیش رفت دیگر هیچ اعتمادی بین افراد نبود همه می بایست به خاطر اینکه زیر فشار تشکیلات نباشند دروغ میگفتند تا اسیر نشست های عملیات جاری، غسل هفتگی و طعمه نشوند.
حضور در یکی از نشست های رجوی
رجوی برای اینکه درب اشرف را به خاطر نفرات ناراضی گل بگیرد دستور داد که هر کسی چنین تصمیمی داشته باشد به دولت عراق تحویل داده شده و هشت سال باید در زندان عراق بماند و یا در جلوی دوربین فرد باید اظهار کند مسئله جدا شدن به خاطر مسائل جنسی است و بحث های دیگر.
او این گونه جلوی ریزش نیرو را گرفت و سرفصل همه این نشست ها بحث طعمه بوده است که بیان خاطرات آن روز مو بر بدن هر فرد راست می کند. چون فرد باید در آن شرایط فشار و توهین و ناسزا قرار گیرد تا متوجه شود که چگونه یک سازمان به ظاهر انقلابی این گونه نفراتش را تحت فشار می گذاشت!

رجوی طی این دوران هیچ وقت حاضر نشد به شکست هایش اعتراف کند تا شاید با نقد عملکرد گذشته راه درستی در پیش بگیرد بطور مثال از شروع سی خرداد 60 و آغاز جنگ مسلحانه گرفته تا رفتن به عراق، حمله به نیروهای ایرانی که در حال جنگ با عراق بودند، همکاری گسترده با صدام، شکست در عملیات فروغ جاویدان، قدرت گرفتن زنان در راس هرم رهبری، طلاق های اجباری و فرستادن کودکان به اروپا، راه اندازی زندان و شکنجه برای افراد منتقد و ناراضی، تحت فشار قرار دادن زنان و مردان در مناسبات، شکست در تحلیل حمایت همه جانبه از صدام، اعلام تهاجم نظامی و حرکت به سمت ایران با توجه به حمله آمریکا به عراق، عقب نشینی و بازگشت به اشرف، خلع سلاح شدن و محاصره شدن در اشرف و …. مسائل دیگر که هیچ وقت رجوی به نقد شکست هایش نپرداخت و همش خودش را محق و مقصر را نیروهایش معرفی می کرد و اکنون هم شاهد هستیم وقتی از عراق به آلبانی اخراج شدند باز بر طبل توخالی پیروزی می کوبند .
در چنین شرایطی بود که با خودم فکر کردم که دیگر ماندن در مناسبات هیچ فایده ای ندارد و باید برای زندگی ام تصمیم بگیرم و در اوایل تابستان سال 83 به همراه تعدادی از دوستانم از مناسبات جهنمی رجوی فرار نموده و خودم را به نیروهای آمریکایی معرفی کردم .
وقتی وارد کمپ تیف شدم و قدری تلویزیون نگاه کردم تازه متوجه شدم طی این سالها در چه منجلابی قرار داشتم و چگونه رجوی سعی داشت من و ما را در ناآگاهی کامل نگهدارد و در آنجا بود که توانستم با خانواده ام تماس تلفنی گرفته و خبر سلامتی بدهم یادم می آید لحظه با شکوهی بود و هیچ وقت آن لحظه فراموشم نمی شود.
من بعد از 9 ماه ماندن در تیف تصمیم گرفتم مرحله بعدی زندگی ام را در ایران و در کنار خانواده ام بگذرانم و از این تصمیم بسیار خوشحال هستم.
ادامه دارد
هادی شبانی