
امیر یغمایی در قسمت قبل درباره اسکانش در استکهلم، مطالبی بیان کرد و خاطراتی نقل کرد.
تابستان سال ۱۹۹۶ آمد، تابستانی که منتظرش بودم.
آن تابستان قرار بود برای اولین بار پس از بازگشت پدرم از عراق به پاریس، به دیدارش بروم و کل تابستان را با او سپری کنم. ماجرا از فرودگاه آرلاندا آغاز شد. پدرخواندهام همراه من آمد و مرا به یکی از کارکنان فرودگاه تحویل داد، چون تنها ۱۳ سال داشتم و قرار بود به تنهایی سفر کنم. آن شخص به خوبی از من مراقبت کرد و از جمله پرسید: «تا حالا پرواز کردی؟» در واقع من تا آن زمان چندین بار پرواز کرده بودم، از جمله وقتی شش ساله بودم و به سوئد میرفتم.
وقتی وارد هواپیما شدم، مرا به مهمانداران سپردند و برای سرگرمیام چند اسباببازی و دفتر نقاشی به من دادند. در طول پرواز، یکی از مهمانداران آمد و پرسید که آیا دوست دارم کابین خلبان را ببینم، جایی که خلبانها نشستهاند؟ طبیعتاً با اشتیاق قبول کردم. با ورود به کابین، با تعجب دیدم که خلبان و کمکخلبان به صندلیهایشان تکیه داده و از سفر لذت میبرند. وقتی پرسیدم که چگونه هواپیما را هدایت میکنند، خلبان پاسخ داد: «در حال حاضر روی حالت “خلبان خودکار” است و ما واقعاً فقط برای بلند شدن و فرود هواپیما به مداخله نیاز داریم.» پس از مدتی مهماندار گفت بهتر است به صندلیام برگردم تا خلبانها به کارشان برسند، هرچند معلوم نبود دقیقاً چه کاری انجام میدادند؛ صحبت و چایخوردن یا هدایت هواپیما.
وقتی به فرودگاه شارل دوگل رسیدم، پدرم به استقبالم آمد. فرودگاه شلوغ بود و فضای آن با تاکسیهایی که بیرون منتظر مسافران بودند و رانندههایی که فریاد میزدند، حس عجیبی داشت. تضاد زیادی با فرودگاه آرام استکهلم داشت. ما با قطار به مرکز پاریس رفتیم و سپس با تعویض قطار به منطقه «سِرژی» رسیدیم، یک حومه شهر در نزدیکی پاریس که بسیار مرتب به نظر میرسید.
سرژی یک منطقه معمولی برای طبقه متوسط بود، با مغازههای معمولی و بانکهایی که در خیابانهای اطراف ایستگاه قطار دیده میشدند. آنجا یک استخر بزرگ و یک مرکز خرید به نام «تروآ فُنتِن» وجود داشت که زنجیره بزرگ فروشگاهی به نام «اوشان» نیز در آن بود. ما به آپارتمان پدرم رفتیم که نزدیک این مرکز خرید بود. ساختمان مرتب و با استانداردهای خوب بود. آپارتمان شامل یک اتاق نشیمن، دو اتاق خواب و یک آشپزخانه کوچک بود.
اتاق نشیمن بیشتر شبیه دفتر کار مجاهدین بود تا یک اتاق نشیمن معمولی. دیوارها با قفسههایی پر از نوارهای کاست پوشیده شده بود. در یک گوشه، یک میز کار، یک استودیوی ضبط کوچک و یک قاب عکس با تصویر مسعود رجوی قرار داشت. همچنین یک میز پلاستیکی قدیمی، چند صندلی پلاستیکی، دو دوچرخه که به درِ بالکن تکیه داده شده بودند، و یک دستگاه قایقرانی وجود داشت.
پدرم توضیح داد که اینجا یک استودیوی کوچک رادیویی است که برای ضبط مطالب مجاهدین استفاده میشد. او همچنین گفت که تمام وسایل خانه، از جمله دو تلویزیون سیاه و سفید، از خیابان جمعآوری شده بودند، جایی که مردم معمولاً وسایل قدیمیشان را میگذاشتند. برایم جالب بود که آنها توانسته بودند کل آپارتمان را با وسایل «رایگان» پر کنند.
پدرم آپارتمان را با مردی به نام «حمیدرضا طاهرزاده» شریک بود؛ یک موسیقیدان و استاد ساز «تار». او همچنین ویولن مینواخت و از حامیان قدیمی مجاهدین بود. طاهرزاده گاهی به پایگاههای نظامی مجاهدین میآمد و با لباس یونیفرم آنها موسیقی مینواخت. او در بسیاری از آهنگهای مجاهدین که پدرم نوشته بود، از جمله ترانه معروف «بهار بزرگ» شرکت داشت. با این حال، در آن زمان، او به ندرت در خانه بود و اغلب در سفر بود و برای مجاهدین کار میکرد. در مدتی که من آنجا بودم، اتاق او را استفاده میکردم.
تابستان ۹۶ در پاریس پر از شادی و ارتباطات بود. برخی روزها به یکی از مراکز اصلی مجاهدین در «سرژی سنت کریستف» میرفتیم. این مرکز به نام «صد» (به معنای ۱۰۰ در فارسی) شناخته میشد. ساختمانی بزرگ با حیاط وسیع و دربهای الکتریکی داشت. در طبقه پایین، راهروهایی طولانی وجود داشت و اعضای شورای ملی مقاومت دفترهای خود را در آنجا داشتند.
در طبقه پایین، فضای بزرگی در کنار آشپزخانه وجود داشت که شبیه یک انبار بزرگ با کف بتنی بود. اینجا جایی بود که اعضای مجاهدین در پاریس جلسات ایدئولوژیک خود را با رهبران بلندپایهشان برگزار میکردند. در طبقه بالایی، اتاقهای کاری اعضای مجاهدین قرار داشت. آنجا فضای شخصی کمتری وجود داشت و بیشتر بهصورت محیطهای کاری مشترک طراحی شده بود. برای مثال، اتاقی بزرگ با تجهیزات پیشرفته برای تدوین فیلمهایی که توسط سازمان تهیه شده بودند، وجود داشت.
من بیشتر وقتم را در طبقه پایین میگذراندم، جایی که پدرم با همکارانش از جمله «سرهنگ معزی» وقت میگذراند. سرهنگ معزی، که در زبان فارسی “سرهنگ” به معنای فرمانده است، در دوران شاه یکی از ماهرترین خلبانان نیروی هوایی ایران بود. او در آمریکا آموزش دیده بود و ۲۳ سال خدمت کرده بود. او همان خلبانی بود که در سال ۱۹۸۱ مسعود رجوی و ابوالحسن بنیصدر، رئیسجمهور برکنار شده ایران، را از ایران به پاریس پرواز داد.
این تابستان با فعالیتهای مختلفی سپری شد؛ گاهی به مرکز اصلی (صد) میرفتیم، گاهی مریم به آپارتمان ما میآمد یا ما به آپارتمان آنها میرفتیم. گاهی برای خرید به فروشگاه بزرگ «اوشان» در مرکز خرید «تروآ فنتن» میرفتیم. پارکی نزدیک آپارتمانمان بود که من و پدرم در آنجا با هم میدویدیم. روزهای یکشنبه، حامیان مجاهدین در این پارک جمع میشدند و فوتبال بازی میکردند. به نظر میرسید که این تجمعات بخشی از برنامههای منظم مجاهدین بود تا اعضا و حامیانشان حتی خارج از جلسات رسمی هم با یکدیگر ارتباط داشته باشند.
امیر آقا یغمایی چقدر زیبا تار سمی عنکبوتی فرقه رجوی را به تصویر می کشد و به مخاطبین نشان می دهد .
بنیانگذاران سازمان کی بودند و چه کردند و رجوی بیمار و خائن و مزدور با سازمان و اهداف آن چی کرد . این خیانتکار جای مبارزه با استعمار و استمثار خصوصا غرب و آمریکا را به ترور مردم خود و جنگ ، با ملت و کشور خود و اعضای منتقد خود و خانواده های اعضای دربند و ایزوله شده تغییر داد .