
امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش از دیدار با مریم رجوی می گوید: بعد از شام، مریم مرا به اتاقی برد و هدیهای به من داد؛ یک زنجیر طلایی با پلاکی که کلمه “الله” روی آن حکاکی شده بود. ظاهراً این یک سنت بود که مریم به تمام کودکان مجاهدین چنین هدیهای میداد.
تعطیلات به پایان رسید و روز بازگشت من فرا رسید. من و پدرم یک بار دیگر به کاخ خانم مرضیه (خواننده) رفتیم تا خداحافظی کنیم و سپس به فرودگاه شارل دوگل رفتیم. با پدرم خداحافظی کردم، از کنترل امنیتی عبور کردم و روی یک صندلی در سالن انتظار نشستم. واقعیت ناگهان بر من چیره شد و موجی از دلتنگی و اندوه تمام وجودم را فرا گرفت. تابستان برای من از بسیاری جهات فوقالعاده بود: جامعهای گرم، فعالیتهای متنوع، آشنایی با اعضای مجاهدین و اعضای شورا که با من بسیار مهربان و پذیرنده بودند. اما از همه مهمتر این بود که توانستم دو ماه کامل با پدرم باشم؛ چیزی که حتی در تمام زندگیام تجربه نکرده بودم.
چگونه میتوانستم با این حس فقدان کنار بیایم؟ آیا میتوانستم یک سال تمام صبر کنم تا شاید دوباره بتوانم به دیدن پدرم بروم؟ یادم میآید بیرون ایستگاه متروی “سرژی پرفکتور” به پدرم گفتم که از این به بعد هر تابستان میتوانم به پاریس بیایم، و او در جواب گفت که شاید امکانپذیر نباشد که هر تابستان بتوانم او را ببینم. این حرف او من را آزرده کرد. با قدمهایی سنگین به سمت دروازه gate رفتم و وارد هواپیما شدم، بیآنکه بدانم قرار است سختترین و سیاه ترین دوره زندگیام آغاز شود.
هنگامی که به خانه برگشتم، پدرخواندهام به استقبالم آمد و همان شب به یک عروسی ایرانی دعوت شدیم. در آنجا، وسط جشن و شادی، من با غم عمیقی مواجه شدم. دلتنگی برای پدرم همچون خنجری در روح من بود. با وجود همه تلاشهایم برای فراموش کردن این حس، نمیتوانستم از آن رها شوم.
من بهترین کتوشلوارم را پوشیدم و تمام خانوادهمان به سمت کلوبی رفتیم که برای جشن اجاره کرده بودند. فضای آنجا پر از سر و صدای موسیقی ایرانی، غذا و رقص بود. اما هر چه زمان میگذشت، من بیشتر احساس افسردگی میکردم. دلتنگی شدیدی برای پدرم داشتم، به حدی که دیگر قابل تحمل نبود. انگار خنجری در عمق جانم فرو رفته بود و هرچه تلاش میکردم از آن فرار کنم یا خودم را قانع کنم که تابستان آینده او را خواهم دید، بیفایده بود. در عمق وجودم نمیخواستم تا تابستان آینده صبر کنم. من میخواستم همین حالا به نزد پدرم بازگردم!
موسیقی شدت گرفته بود، مردم دایرهای تشکیل داده بودند و به آهنگهای “سندی” و ریتمهای بندری میرقصیدند: “مسوختم، ما برشتوم…” اما من پشت میز نشسته بودم، مستقیم به بشقابم که پر از برنج و کباب بود خیره شده بودم. ناگهان دلم شکست و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. گریهام در میان صدای بلند موسیقی گم شده بود، اما کسانی که نزدیک من نشسته بودند، با تعجب به من نگاه میکردند. چقدر عجیب بود که وسط یک جشن، میان موسیقی و رقص، کسی شروع به گریه کند.
پدرخواندهام بازوی مرا گرفت و مرا به بیرون برد. در تاریکی از من پرسید: «چه مشکلی داری؟ چرا وسط جمع گریه میکنی؟» تنها چیزی که توانستم بگویم این بود: «دلم برای پدرم تنگ شده. شما باید کمک کنید که پیش او برگردم، وگرنه نمیتوانم این وضعیت را تحمل کنم.» پدرخواندهام سعی کرد مرا آرام کند و گفت که تابستان آینده میتوانم پدرم را ببینم. او توضیح داد که پدرم مسئولیتها و وظایف زیادی در ارتباط با مجاهدین دارد و شرایط زندگیاش به گونهای است که نمیتوانم به صورت دائم با او زندگی کنم. به گفته او، اگر رژیم سقوط کند، میتوانم دوباره با پدر و مادرم متحد شوم.
اما این حرفها مرا آرام نمیکرد. من به حضور فوری پدرم نیاز داشتم. اهمیتی نمیدادم که او در یک آپارتمان کوچک که مجاهدین برایش اجاره کردهاند زندگی میکند، یا اینکه مبلمانش را از کنار خیابان جمع کرده و تنها 2000 فرانک در ماه درآمد دارد. تابستان را با او گذرانده بودم و همان برایم کافی بود. من هیچچیز دیگری نمیخواستم جز این که کنار او باشم.
این مکالمه هیچ کمکی به حال من نکرد. هفتههای پیش رو به تاریکترین و سختترین دوران زندگیام تبدیل شد. پاییز نزدیک میشد، روزها کوتاهتر میشدند و ساعتهای تاریکی بیشتر، درست مثل روح من که هر لحظه غمگینتر و تاریکتر میشد. همهچیز مرا به یاد پدرم میانداخت. چند نوار کاست با موسیقی گیتار داشتم که من و پدرم در هنگام شام گوش میدادیم. گوش دادن به آن موسیقیها مثل شکنجهای بیپایان بود.
شبها وقتی غم و دلتنگی به اوج خود میرسید، به اتاق کوچکم زیر شیروانی پناه میبردم و ساعتها بیاختیار گریه میکردم. برادربزرگتر ناتنیام که اتاقش کنار من بود، ابتدا سعی میکرد مرا آرام کند، اما موفق نمیشد. سرانجام از گریههای شبانه من خسته شد و از من خواست که جای دیگری گریه کنم.
سلام، داستان کودک سربازان در این فرقه، از جمله جنایات بزرگ رجوی هاست که می توان در آن مورد کتابها و فیلم های فراوان نوشت وساخت، تقریبا تمام کودک سربازان بدون استثناء زندگی شان از هم پاشیده شده است و بامصائب و مشکلات فراوانی همیشه مواجه بودند، خاطرات آقای امیر یغمائی هم به نوبه ی خود بسیار تاسف برانگیز و عبرت آموز است، من با این خاطرات همزادپنداری های فراوانی می کنم و به امید محاکمه ی مسببان این جنایات حقوق بشری لحظه شماری می کنم ، درست است که همین الان هم سران فرقه ی رجوی در حال تغاس پس دادن هستند و مسعود رجوی سالهاست که گم و گور شده است، آه دل این کودک سربازان است که فرقه ی رجوی را امروز به این مقام از ذلت و خواری رسانده است، اما برای رهبران این فرقه باید مجازات های بیشتر و بیشتری آرزو کرد. امیدوارم تمام کودک سربازان فرقه ی رجوی که تا کنون نجات یافتند به بهترین ها در زندگی شان دست یابند و همیشه در اوج باشند.
درود…