
امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش از تابستان ۹۶ در پاریس گفت. برخی روزها به یکی از مراکز اصلی مجاهدین در «سرژی سنت کریستف» میرفتیم. این مرکز به نام «صد» (به معنای ۱۰۰ در فارسی) شناخته میشد.
یک روز که در دفتر مرکزی “صد” همراه پدرم بودم، خبری غیرمنتظره دریافت کردم. من به یک مهمانی شام در “اوور-سور-اواز” دعوت شده بودم؛ جایی که همسر رهبر، “مریم”، که رئیسجمهور منتخب سازمان مجاهدین خلق ایران بود، نیز حضور داشت. در واقع همزمان با نشست سالانه شورای ملی مقاومت ایران (NCRI) که پدرم نیز عضوی از آن بود. من نیز به مهمانی شامی که پس از نشست برگزار میشد، دعوت شده بودم. این اتفاق بسیار هیجانانگیز بود. آخرین باری که همسر رهبر، مریم، را دیده بودم، دوران کودکیام در عراق بود. آن زمان، او با یونیفرم و یک هفتتیر در کنار کمرش ظاهر میشد. اما اکنون لباسهای دیپلماتیکتری شامل دامن و کت به تن داشت.
رهبری مجاهدین همیشه پر از راز و ابهام بود و همین مسئله باعث شده بود احساسی هیجانانگیز و غیرواقعی درونم به وجود بیاید. انگار همه تصاویری که از او دیده بودم، قرار بود به واقعیت تبدیل شوند. در هر دفتر مجاهدین و حتی در آپارتمان ما که دفتر رسمی سازمان نبود، همیشه عکسهای قابشده مسعود و مریم وجود داشت. گاهی این عکسها بهصورت دوتایی کنار هم روی دیوار یا روی میز قرار میگرفتند و گاهی جداگانه. دیدن آنها از نزدیک، بهنوعی اثبات حقیقت داشتن این دو شخصیت “افسانه ای”بود.
شب موردنظر فرارسید. پدرم زودتر برای شرکت در نشست شورای ملی مقاومت رفت و من در دفتر “صد” منتظر ماندم تا به “اور”، حومه زیبای پاریس، بروم؛ جایی تاریخی و قدیمی که کلیسای ونگوگ در آن واقع است. وقتی به دفتر مرکزی رسیدم، پلیس مسلح ژاندارمری فرانسه را دیدم که از دیوارهای اطراف ساختمان محافظت میکرد. دیوارهای بلندی با سیم خاردار وجود داشت و برخلاف خانههای عادی منطقه، دفتر مرکزی مساحت وسیعی را شامل میشد. در داخل، ساختمانهای کوچک و بزرگ و بنگالهایی بودند که همگی پشت این دیوارهای بلند و نورافکنها قرار داشتند.
جلوی درب ورودی، توقف کردیم و با تلفن داخلی تماس گرفتیم، درحالیکه دوربین نظارتی روی ما متمرکز بود. دروازه با صدای کلیک باز شد و وارد حیاط بزرگ شدیم. پیش از ورود، مورد بازرسی بدنی قرار گرفتیم و از دستگاه فلزیاب عبور کردیم. داخل حیاط، افرادی با کتوشلوار مشغول صحبت بودند. فضای مثبتی حاکم بود و جمعیت زیادی حضور داشت. در میان جمعیت، مریم رجوی را دیدم. او افسانهای زنده بود. با کت و دامنی همرنگ و روسری بر سر، آنجا ایستاده بود. وقتی نزدیک شدم، برای لحظهای توجه او را به خود جلب کردم. او با لبخندی بزرگ به استقبالم آمد و مرا در آغوش گرفت. احساس عجیبی داشتم؛ زیرا همه نگاهها روی من متمرکز شده بود.
پس از مدتی، مریم مرا به سالن غذاخوری بزرگ هدایت کرد. مقابل او نشستم و با او گفتگو کردم. به یاد دارم که درباره مشکلات فرزندان برخی از اعضای مجاهدین در سوئد صحبت کردم، از جمله دوست خودم که والدین سرپرستش که از حامیان مجاهدین بودند، از هم جدا شده بودند و این مسئله روی حال او تأثیر منفی گذاشته بود. مریم با دقت و تمرکز به صحبتهایم گوش میداد و حس میکردم به آنچه میگویم اهمیت میدهد.
بعد از شام، مریم مرا به اتاقی برد و هدیهای به من داد؛ یک زنجیر طلایی با پلاکی که کلمه “الله” روی آن حکاکی شده بود. ظاهراً این یک سنت بود که مریم به تمام کودکان مجاهدین چنین هدیهای میداد. علاوه بر آن، مسئول اول وقت مجاهدین به نام “فهیمه” به من یک واکمن با رادیو هدیه داد. در پایان، من و پدرم با مریم عکس مشترکی گرفتیم. این عکس تا امروز همراه من بوده است. در آن زمان این عکس باعث افتخارم بود، اما این حس بعدها تغییر کرد. نکتهای که در عکس برجسته است، این است که مریم دست مرا گرفته بود و این نشانهای از صمیمیت او با من بود.
بدون شک، این شام بزرگترین نقطه اوج سفر تابستانی من در سال ۱۹۹۶ بود. آن شب، حس کردم پس از سالها تأییدی دوباره گرفتم که به خانواده مجاهدین تعلق دارم. آن همه لبخندها و محبتها نشاندهنده پذیرش من در این خانواده بود. این یادآوری بود که اعضای زن مجاهدین میتوانند جای مادر مرا پر کنند و مردان مانند عموهای واقعی من بودند. چنین حسی از صمیمیت را از زمانی که عراق را ترک کرده بودم، تجربه نکرده بودم.