ادعاهایی که مرا در باتلاق مجاهدین انداخت – قسمت پنجم

در قسمت قبل گفتم به امیر چیزی نگفتم که یکی از خانواده های جداشده چی گفته ولی در مسیر برگشت به پایگاه ذهنم درگیر حرفهای آن خانواده بود.

وقتی که به پایگاه رسیدیم بعد از گزارش کار به مسئول پایگاه پیش دوستم که از ایران باهم آمده بودیم رفتم و جریان را تعریف کردم. احمد گفت فعلا به کسی چیزی نگو، من فردا که شما رفتید و اینجا خلوت شد، بولتن ها را می خوانم. برخلاف من او به خواندن علاقه داشت.

شب وقتی خاموشی را اعلام کردند و من برای استراحت رفتم از زیاد فکر کردن به این موضوع خوابم نمی برد و در ذهنم بود این بود که ای کاش امیر نبود و من می توانستم بیشتر حرفهای این خانواده ها را بشنوم که چرا آنها از سازمان جدا شدند. و چرا از سازمان بدشان می آید. ولی با این حال بولتن ها را از ما می گیرند! این سوالها ذهنم را درگیر کرده بود و خوابم نمی برد و در فکر این بودم که به گونه ای تنها برای این کار بروم.

روز بعد که امیر به پایگاه آمد و بولتن ها را تحویل گرفت و حرکت کردیم، در مسیر به او گفتم امیر بیا بولتن ها را دو قسمت کنیم. تو یکسری خانه ها را بده، من هم یکسری. او نگاهی به من کرد و گفت من حرفی ندارم ولی ما از پیش خودمان نمی توانیم هر کاری بکنیم. باید به مسئول پایگاه بگوییم و اگر او اجازه داد بعد این کار را انجام دهیم. من گفتم حالا که او که اینجا نیست! او دیگر حرفی نزد وقتی جلوی شهرک رسیدیم او گفت تو کدام طرف را میدهی؟ من هم گفتم این خانه ها با من. امیر هم مثل اینکه تمایلی برای دادن بولتن به این خانواده ها نداشت، قبول کرد. من هم نصف بولتن ها را به او دادم و قرار گذاشتیم موقع برگشت کنار درب ورودی شهرک منتظر بمانیم تا با هم برگردیم.

از اینکه کنجکاو بودم که به جواب سئوالاتم برسم تا بتوانم برای ماندنم در سازمان تصمیم بگیرم تصمیم گرفتم اول از همان خانه شروع کنم. وقتی که به خانه مراجعه کردم ابتدا دختر خانواده درب را با زکرد. من به او گفتم پدرت هست؟ او سری تکان داد و پدرش را صدا کرد. وقتی آمد و دید که من تنها هستم به من دست داد و با خوش رویی من را به داخل منزل دعوت کرد. من تشکر کردم و گفتم باید بروم به بقیه خانه ها هم بولتن بدهم. او خندید و گفت من که گفتم آنها را داخل سطل آشغال بریز. من که دنبال این بودم که سر حرف را باز کنم گفتم فقط شما این را میگویید بقیه چیزی نمی گویند و بولتن را می گیرند و تشکر هم می کنند. اگر نمی خواستند می گفتند که نمی خواهیم. او سری تکان داد و گفت: پاکستان کشور فقیری است و سازمان با پول زیادی که دارد در دولت نفوذ زیادی دارد و این خانواده ها مجبورند که قبول کنند. چون برای رفتن به کشور دل خواهشان الان دو سال اسم نویسی کردند و منتظر هستند. با یک اشاره سازمان و سنگ اندازی در کار پناهندگی آنها باید سالها در اینجا بمانند.

برای همین چیزی نمی گویند و از شما می گیرند. ولی داخل خانه که رفتند بدون اینکه آن را بخوانند و یا حتی نگاهی به آن بکنند داخل سطل آشغال میریزند. توهم بهتر است که خودت را خسته نکنی و تا دیر نشده به انتخابت بیشتر فکر کنی.

من هم بعد از تشکر خداحافظی کردم و بقیه بولتن ها را سریعتر پخش کردم که امیر نگوید چرا دیر کردی و متوجه نشود و رفتم جلوی درب ورودی شهرک دیدم که امیر آمده. گفت همه را دادی؟ گفتم بله. و با امیر به پایگاه برگشتیم.

ادامه دارد…

محمود آسمان پناه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا