خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت نوزدهم

از پاریس به اردن - آغاز حجاب اجباری برای دختران کودک سرباز

امیر یغمایی در قسمت قبل گفت که من و پدرم در کنار هم روی صندلی عقب نشسته بودیم. وقتی به فرودگاه شارل دوگل رسیدیم، پدرم برای آخرین بار از من پرسید: “آیا هنوز هم هیچ تردیدی در مورد رفتنت نداری؟ اگر بخواهی، می‌توانی بمانی و بعداً بروی.” اما من گفتم که هیچ شکی ندارم و آماده‌ی رفتن هستم.

از پاریس، به رم در ایتالیا پرواز کردیم تا در آنجا سوار هواپیمای دیگری به مقصد امان، پایتخت اردن، شویم. در سالن انتظار فرودگاه، به چند نفر دیگر پیوستیم که آن‌ها نیز قصد داشتند به عراق بروند و به مجاهدین بپیوندند. در میان آن‌ها دو هوادار مجاهدین و یک “فرزند مجاهدین” از آلمان بودند. حالا ما چهار نفر شده بودیم: من، دوستم، دختری دیگر به نام مریم از آمریکا، و شریف. دو نفر ۱۴ ساله و دو نفر ۱۶ ساله.

شریف به سمتم آمد و گفت: “تو هم داری به منطقه می‌روی؟”

“منطقه” (Mantaghe) رمز و اصطلاحی بود که برای پایگاه‌های مجاهدین در عراق استفاده می‌کردیم. در بین مجاهدین و فرزندان آن‌ها، این کد شناخته‌شده بود. سرم را بلند کردم و با یک پسر قدبلند با موهای بلند و فرفری که از زیر کلاه نقاب‌دارش بیرون زده بود، روبه‌رو شدم. چشمانش نیمه‌باز و سنگین به نظر می‌رسید، تقریباً انگار که تحت تأثیر چیزی باشد.

گفتم: “بله.”

او کنارم نشست و شروع به صحبت کردیم و بیشتر با هم آشنا شدیم.

هواپیمای امان تقریباً نیمه‌خالی بود. صندلی‌ها را آزادانه انتخاب کردیم و من در قسمت عقب هواپیما نشستم. شریف و دو دختر در انتهای ردیف‌ها جا گرفتند. این یک پرواز نسبتاً طولانی بود، و من سعی کردم تصور کنم که زندگی در عراق چگونه خواهد بود. تنها چیزی که داشتم، خاطرات کودکی‌ام از کمپ بدیع‌زادگان و کمپ اشرف بود. اما آن زمان ما بچه بودیم و هنوز بخشی از مجاهدین نبودیم. فقط کودکانی بودیم که در آن محیط زندگی می‌کردیم.

زمان شام فرا رسید. ناگهان متوجه شدم که شاید این آخرین باری باشد که در یک هواپیما غذا می‌خورم. شنیده بودم که می‌توان غذای اضافه درخواست کرد، پس یک وعده‌ی دیگر سفارش دادم. دیدم که مهماندار مرد به بخش عقبی کابین رفت و غذا آورد. با خودم گفتم: “حالا که قرار است همه‌ی ما به جنگ برویم، پس باید حال خوبی داشته باشیم و از یک سرویس واقعی لذت ببریم!”
بلند شدم و به سمت اعضای مجاهدین و هوادارانشان که در هواپیما بودند، رفتم و پرسیدم که آیا چیزی لازم دارند. خودم سفارش‌هایشان را گرفتم و به بخش عقبی کابین رفتم تا برایشان نوشیدنی بریزم. این کار را چندین بار انجام دادم. در آخرین بار، وقتی داخل محفظه‌ی پشتی بودم، ناگهان پرده کنار رفت و مهماندار مرد سرش را داخل آورد و پرسید: “چطور پیش می‌رود؟”
گفتم: “خوب!”

او لبخندی زد، انگشت شستش را بالا گرفت و به جایگاهش برگشت. حدس زدم که اجازه دارم ادامه بدهم و به سرویس دادن به دیگران ادامه دادم.

چندین بار هم به دستشویی هواپیما رفتم و تا جایی که می‌توانستم از دستمال توالت و صابون استفاده کردم! فقط به این دلیل که فکر می‌کردم شاید این آخرین بار باشد که در یک هواپیما از سرویس بهداشتی استفاده می‌کنم.

وقتی به فرودگاه بین‌المللی ملکه علیا در امان رسیدیم، نمی‌توانستم باور کنم که اینجا یک فرودگاه است.

اول از همه، تقریباً کاملاً خالی بود و اصلاً به اندازه‌ی فرودگاه‌های استکهلم یا پاریس مدرن به نظر نمی‌رسید. در یک لحظه، حتی سگ‌های ولگردی را دیدم که آزادانه در اطراف فرودگاه پرسه می‌زدند.

شریف از من پرسید که آیا دوست دارم همراه او کمی در فرودگاه قدم بزنم. از این پیشنهاد خوشحال شدم و پذیرفتم. در همان‌جا، یک عضو مسن‌تر مجاهدین به استقبال ما آمد و اولین چیزی که از ما خواست، این بود که همه‌ی گذرنامه‌هایمان را به او تحویل دهیم. ما هم این کار را کردیم.

سپس از فرودگاه خارج شدیم، جایی که یک تاکسی بزرگ منتظرمان بود. این تاکسی با چراغ‌های کوچکی در اطرافش تزئین شده بود. دوستم و دختر دیگری از آمریکا همان‌جا یک روسری دریافت کردند و به آن‌ها گفته شد که قبل از سوار شدن به خودرو باید آن را سر کنند. از این لحظه به بعد، دیگر آزادی گذشته به پایان رسیده بود، و آن‌ها موظف بودند که همیشه روسری بپوشند.

دوست من با آن ظاهرش خیلی بامزه به نظر می‌رسید؛ او شلوار راحتی، یک تی‌شرت نایک به تن داشت، و روسری‌ای که تازه بر سرش گذاشته بود، اصلاً با لباس‌هایش هماهنگی نداشت.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا