
امیر یغمایی در قسمت قبل خاطراتش از سوء تغذیه خود چنین می گوید: تصویری از من گرفته شد، درحالیکه با کلاشینکف روی یک زرهپوش BMP-1 ایستاده بودم. در آن تصویر، لاغری شدیدی که دچارش شده بودم، کاملاً نمایان بود.
در پایگاه مرزی، دویدن را به عادتی روزانه تبدیل کرده بودم. هر روز دور محوطه پایگاه میدویدم تا هم بدنم را در فرم نگه دارم و هم از احساس گناهی که بابت غذا خوردن داشتم، فرار کنم. میخواستم سبک زندگی ساده و منظم داشته باشم؛ رژیم کمکالری و ورزش منظم، درست مثل زمانی که در پاریس بودم.
در دنیای ذهنیای که اختلال تغذیهام برایم ساخته بود، خودم را از دیگران برتر و قویتر میدانستم. فکر میکردم که بیشتر از بقیه تلاش میکنم، انضباط بیشتری دارم، و نسبت به بقیه مسئولیتپذیرترم. به نوعی، همهچیز را به کنترل سختگیرانهای که روی تغذیه و تمریناتم داشتم، ارتباط میدادم. اگر این کنترل مختل میشد، احساس میکردم که تمام نظم و ارادهام را از دست خواهم داد.
هر روز با اولین صدای شیپور بیدارباش از خواب بلند میشدم و اولین نفری بودم که به حمام میرفتم. دوست داشتم یک ساعت زنگدار داشته باشم که مرا نیم ساعت زودتر از بیدارباش رسمی بیدار کند.
یک روز، زمانی که همراه یگانم در آشپزخانهی پایگاه کار میکردم، یک ساعت آنالوگ کوچک روی قفسهای دیدم. همان چیزی بود که میخواستم. اما چون میدانستم که متعلق به آشپزخانه است، حدس زدم که اگر بخواهم، اجازهی گرفتنش را نخواهم داشت.
در پایگاه هیچ فروشگاه یا راهی برای خرید وسایل شخصی وجود نداشت. پس، تصمیم گرفتم که آن را بدون اجازه بردارم. متأسفانه، چند روز بعد لو رفتم. یکی از فرماندهان مرا صدا کرد و پرسید:
“ساعت را بدون اجازه برداشتی؟”
از آنجا که میدانستم دستم رو شده است، اعتراف کردم و آن را پس دادم. فکر میکردم که موضوع تمام خواهد شد و فراموش خواهد شد. اما اشتباه میکردم. چند هفته بعد، فرماندهی من نزد من آمد و گفت: “فردا باید به بغداد بروی. تو عضو اسکورت یک تیم هستی که برای خرید به شهر میرود.”
از تعجب شوکه شدم. من هرگز بهعنوان محافظ یا اسکورت فرستاده نشده بودم. همیشه این کار را افراد با تجربه و آموزشدیده انجام میدادند. اما در عین حال خوشحال بودم. رفتن به بغداد اتفاقی نادر بود.
با شلوار مشکی و یک پیراهن معمولی، به انبار اسلحه رفتم، یک کلاشنیکف (AK-47) برداشتم و در یک تویوتا لندکروزر سفید نشستم. در کنارم یکی از فرماندهان ارشد پایگاه نشسته بود، مردی به نام “ص-ف”. او در یکی از عملیاتها بهشدت زخمی شده بود. گلولههای توپخانه به نزدیکی او اصابت کرده بود و ترکش آن بخشی از زبانش را از قطع کرده بود. در اطراف دهانش جای زخمهای عمیقی داشت که باعث شده بود روی صحبت کردن تاثیر داشته باشد. اما روحیهای قوی و شخصیتی شوخطبع داشت. همیشه در مراسمهای رقص و جشنها، اولین نفر روی صحنه بود، دست دیگران را میگرفت و آنها را به وسط میکشید. تحسینش میکردم.
ماشین به حرکت درآمد. من در صندلی عقب نشسته بودم، به بیرون خیره شده بودم و به این فکر میکردم که این تنها بار دوم است که لباس غیرنظامی میپوشم و به بغداد میروم. اما همهچیز تغییر کرده بود. زمانی که تازه به عراق آمده بودم، فکر میکردم که مأموریت ما طی دو سال به پایان میرسد. ایران را آزاد خواهیم کرد، و زندگی ما به جای دیگری خواهد رفت. اما حالا دو سال گذشته بود، و هیچچیز تغییر نکرده بود. من حالا ۱۶ ساله بودم و میدانستم که این بهترین سالهای عمر یک انسان است.
هوای گرم و سنگین عراق روی پوستم سنگینی میکرد. در ماشین نشسته بودم، لباس غیرنظامی بر تن داشتم و دستم را به پنجره تویوتا لندکروزر سفید تکیه داده بودم. جاده زیر چرخها کش میآمد، ساختمانهای خاکی و آدمهای پراکنده در کنار خیابان مثل سایههایی از دنیایی بودند که من دیگر به آن تعلق نداشتم. این دومین باری بود که بعد از ورودم به عراق، با لباس غیرنظامی به بغداد میرفتم. اما این بار، همهچیز فرق داشت.
نگاهم روی رودخانهای که در زیر پل گسترده بود، قفل شد. دجله. آب آرامی که بیتوجه به جنگ، تحریم و فقر، در مسیرش جاری بود. ناگهان فکری مثل برق از ذهنم گذشت: الان در را باز کن، بپر توی آب! یک لحظه پلک زدم. میتوانستم خودم را ببینم که از روی پل شیرجه میزنم، آب خنک بدنم را در آغوش میکشد، جریان مرا با خود میبرد. دور… خیلی دور… تا جایی که دیگر هیچکس نتواند مرا پیدا کند.
اما چیزی در وجودم میدانست که این فقط یک خیال است. حتی اگر موفق میشدم از مجاهدین فرار کنم، ارتش صدام حسین همه جا بود. هر سربازی که مرا دستگیر میکرد، بیدرنگ به پایگاه بازمیگرداند. و آنوقت، دیگر هیچ راه نجاتی باقی نمیماند.
ماشین پیچید و وارد خیابانهای شلوغ بغداد شد. من و ص-ف در صندلی عقب نشسته بودیم، راننده جلوی ما. لحظهای که وارد شهر شدیم، ص-ف گفت: “سلاحها را مخفی کنید.” کلاشنیکفها را پایین گذاشتیم، رویشان را با پارچه پوشاندیم، ص-ف کلت برتایش را زیر کمربندش جاسازی کرد. حالا، به نظر میرسید که ما هم مثل هر شهروند دیگری هستیم.
برای اولین بار در چند سال اخیر، دنیای واقعی را میدیدم. خیابانها پر از آدمهایی بود که راه میرفتند، مغازهدارانی که با مشتریها صحبت میکردند، زنانی که در پیادهروها خرید میکردند. بعضیها دامنهای کوتاه و کفشهای پاشنهبلند داشتند، و من ناگهان به یاد آوردم که چقدر این جامعه با آن چیزی که من در پایگاه تجربه کرده بودم، متفاوت است. بغداد زنده بود.
همانطور که در ماشین نشسته بودم، حس کردم که مثل یک شبح در میان این آدمها هستم. کسی مرا نمیشناخت. کسی نمیدانست که من کی هستم، کجا زندگی میکنم، چه چیزهایی را پشت سر گذاشتهام. برای چند لحظه، آرزو کردم که یکی از آن رهگذران باشم. فقط یک پسر شانزدهسالهی معمولی که در خیابانهای بغداد پرسه میزند.
ماشین جلوی یک مغازه نگه داشت. ص-ف پیاده شد و با اشارهای به من گفت که دنبالش بروم. داخل مغازه، هر چیزی که فکرش را بکنی وجود داشت؛ از شکلات و آبنبات گرفته تا وسایل الکترونیکی و ساعتهای دیواری.
ناگهان ص-ف رو به من کرد و گفت: “چیزی میخواهی؟ هر چی دوست داری، بردار.” متعجب شدم. من؟ گفتم: “نه، نیازی ندارم.” او لبخندی زد و گفت: “مطمئنی؟ خوب فکر کن.” نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد. مگر ما برای خرید وسایل پایگاه نیامده بودیم؟ چرا از من میخواست که چیزی انتخاب کنم؟
مغازه را ترک کردیم و به مغازهی بعدی رفتیم. باز هم همان سؤال. و باز هم همان جواب. “نه، من چیزی نمیخواهم.” در نهایت، ص-ف کنارم ایستاد، کیفش را باز کرد و دستهای از اسکناسها را بیرون کشید. یک دستهی ضخیم از پول نقد.
بعد، با لحنی آرام و مهربان گفت: “ما امروز فقط برای تو اینجا هستیم. قضیهی ساعتی که از آشپزخانه برداشتی، به گوش فرماندهان رسیده. تصمیم گرفتهاند که به جای مجازات، تو را به بغداد بفرستند تا خودت هر چیزی که نیاز داری، بخری.”
حس کردم زمین زیر پایم خالی شد. چه؟ فقط به خاطر من؟ برای چند لحظه، هیچچیز نگفتم. فقط به دسته پولی که در دستش بود، خیره شدم. من آزاد بودم که هر چیزی که بخواهم، بخرم. ناگهان احساسی عجیب وجودم را گرفت. قدرت؟ اختیار؟ حسرت؟ نمیدانم چه بود، فقط میدانم که دستم را دراز کردم، پول را گرفتم و گفتم: “برویم، چیزهای زیادی هست که باید بخریم.”
آن روز، از مغازهای به مغازهی دیگر رفتیم. از میان قفسهها عبور کردم و هر چیزی که فکر میکردم به دردم بخورد، برداشتم. پودر شربتی، تا آب پایگاه را با طعمهای مختلف بخورم. لوازم بهداشتی که همیشه کمبود داشتیم.از همه مهمتر، یک دستگاه تقویت عضلات با فنرهای فلزی.
وقتی خریدها تمام شد، بیرون مغازه ایستاده بودم و به آدمهایی که در خیابان راه میرفتند، نگاه میکردم. لباس غیرنظامی بر تن داشتم. هیچکس نمیتوانست بفهمد که من یک جنگجو هستم، که اسلحه در دست گرفتهام، که شبها در یک پایگاه نظامی میخوابم.
برای اولین بار در زندگیام، فقط یک آرزو داشتم: “مرا فقط بهعنوان یک پسر شانزده ساله ببینید. نه یک سرباز، نه یک جنگجو، نه یک قربانی. فقط یک پسر معمولی.”