دروغی که عمر و جوانی ام را به تباهی کشاند
تازه چند ماهی بود که با تبلیغات و شانتاژهای مجاهدین خلق از اردوگاههای صدام به سازمان پیوسته بودیم و نمی دانستیم در چه چاه بزرگی افتاده ایم. در خیال خود فکر می کردیم چند وقت دیگر به کشور برگشته و دوران اسارت و جدایی تمام شده و در کنار خانواده خواهیم بود . اندک اندک […]
از اتاق تلفن تا ورود به زندان ابوغریب
سال 1345 به عنوان آخرین فرزند در یک خانواده هشت نفره به دنیا آمدم. پدرم نانوا بود که با سختی و زحمت زیاد مخارج خانواده پر جمعیت ما را تامین می کرد. در یازده ماهگی متاسفانه پدرم را بر اثر ابتلا به بیماری از دست دادم و در دامان پر مهر و محبت مادرم بزرگ […]
یاد و خاطره ای از حمزه رحیمی که در فرقه رجوی سر به نیست شد
حمزه رحیمی اهل ایلام ، تکاور ارتش که در سال 67 به تشکیلات فرقه رجوی پیوست، در یکان زرهی قسمت نفر بر بی ام پی 1 آموزش دید و از آنجائیکه فردی ورزیده، نظامی توانمند، دوره های رزمی و زندگی در شرایط سخت، تخصصی و… را در ارتش ایران گذرانده بود همواره در تمام آموزش […]
چگونه رجوی و شکنجه گرانش زندگی کامران بیات را گرفتند
در یکی از روزها که طبق معمول همیشگی، قرار بود وقت مان را با نشست های تفتیش عقاید و تحقیر آمیز پر کنند، ما را برای نشست با فرمانده محورمان به نام حمیده شاهرخی که با نام مستعار افسانه در فرقه شناخته می شود به محل استقرار او بردند. افسانه یکی از مسئولین ظالم و […]
مجید را با رگبار دوشکا، در خانه باغی پودر کردند – قسمت دوم
در قسمت اول این خاطره ذکر کردم که بعد از عقب نشینی، ما دوباره به پذیرش برگردانده شدیم و جنازه مجید را هم به آنجا منتقل کردند. رضا مرادی، سعید نقاش، صالح بچه خوی (که جثه چاقی نیز داشت) و آن بچه اهواز که قدبلند بود، این چهار نفر جنازه پیچیده شده لای پتو را […]
دست دادن مریم در ملاقات ها و دستور رجوی
زمانی که مریم قجر به عنوان رئیس جمهور از سوی رجوی انتخاب شد، رجوی در یک نشستی گفت: من مریم را به مثابه یک موشک به خارج فرستادم و به او گفتم در خارج با شخصیت های مختلف ملاقات خواهی کرد. اگر یک زمانی با شخصیتی دست بدهی یعنی اینکه از کادر و چارچوب مجاهد […]
در راهروی شکنجه گاه، جسد پرویز احمدی را دیدم
در سال 73 من در زندان فرقه مجاهدین خلق بودم. این زندان در خیابان 400 واقع در لشکر مسلم سابق مستقر و بعد به مرکز 10 منتقل شد. سازمان زندانی ساخته بود که در این زندان سلول و اتاق های کوچک به ابعاد 2 در 3 وجود داشت که با یک راهرو به هم وصل […]
ماجراهای درخواست ملاقات در کمپ اشرف – قسمت بیست و هفتم
قسمت قبلی این سلسله یادداشت ها، به نقش محافظ بودن و نه متقاضی ملاقات خود اشاره کردم و یادم رفت که توضیح دهم که نگهبانان درب اشرف اطلاع قبلی از مراجعه من بعنوان محافظ و یکی از فامیلان سید مرتضی که آنجاها را نمی شناخت و محتاج محافظت و پشتیبانی بود، نداشتند و بنابراین برای […]
ملاقات با خانواده در اشرف – قسمت پایانی
بعد از چندین بار که خانواده ها برای ملاقات با فرزندان شان به قرارگاه اشرف آمدند، رجوی ها اطمینان یافتند که نمی توانند نقشه شوم خود درباره آنها را اجرا نمایند. آنها مطمئن شدند که خانواده ها ورای مسائل سیاسی به تنها چیزی که اهمیت می دهند، دیدن فرزندان شان و اطمینان از سلامت آنهاست […]
طلوع و غروب یک زندگی – قسمت ۳۰
در بحث قبلی توضیح دادم که چگونه نپیوستن نیرو به ارتش رجوی در خاک عراق به یک معضل جدی برای رهبران مجاهدین تبدیل شده بود. مجاهدین مستمر از داشتن پایگاه اجتماعی در ایران به مسئولین عراقی می گفتند ولی نپیوستن نیز به آنان باعث شده بود که آنان با شک و تردید به ادعاهای رهبران […]
مجید را با رگبار دوشکا، در خانه باغی پودر کردند – قسمت اول
جنایات و تراژدی های غم انگیز بسیاری در فرقه رجوی اتفاق افتاده است که روی بسیاری از آنها خاک پاشیده شده است، اما شاهدان این صحنه های تاسف برانگیز، بعضا فرصت یافته اند و آنها را نقل کرده اند، یکی از این دست جنایات در فرقه رجوی، مرگ غم انگیز یکی از بچه های کردستان […]
ماجرای یک فرار از کمپ اشرف
رجوی و دار و دسته اش زمانی که در عراق بودند از فرار افراد وحشت داشتند. دورانی که در فرقه بودم در یک زمانی مقر ما برای مانور در محلی به نام عین لیله مستقر بود. اطراف محل ما با فاصله نه چندان دور چند روستا بود. ما در چادر استراحت می کردیم که یک […]