شنبه, ۲۲ آذر , ۱۴۰۴
قتل های درون سازمانی مجاهدین در اشرف 28 آذر 1389

قتل های درون سازمانی مجاهدین در اشرف

من علی رضا نقاش زاده هستم.اتفاق اخیر واز دست رفتن دوست خوبم احمد رازانی مرا به یاد سلسله قتل هایی که به نام خودکشی توسط سازمان اعلام شدند، می اندازد. این مشاهدات من از اولین روزهای ورود من به فضای سازمان و به عنوان یک کودک در این دنیای مخوف شروع می شود

خاطرات روزگار غریب اسارت در اشرف – قسمت ششم 23 آذر 1389

خاطرات روزگار غریب اسارت در اشرف – قسمت ششم

محمد گفت شنیدی چی شده؟ گفتم نه، گفت یک نفر فرار کرده دارند دنبال او می گردند که پیدایش کنند. نام او هم «حبیب پرندک» است. تا صبح ما دنبال حبیب پرندک گشتیم ولی او را پیدا نکردیم که از طریق بیسیم به فرمانده گشت اطلاع دادند که به محلهای استقرار برگردیم و ماموریت تمام است.این جور مواقع دو حالت بیشتر نداشت یا اینکه فرد فراری مورد نظر را دستگیر کرده بودند و یا اینکه از چنگ آنها در رفته و به خارج از مرز عراق حالا یا ایران و یا کشور دیگری رفته بود.

بیست و پنج سال اسارت در فرقه رجوی – قسمت چهارم 18 آذر 1389

بیست و پنج سال اسارت در فرقه رجوی – قسمت چهارم

سازمان 25 سال از بهترین سالهای عمرم را از من گرفت و تازه طلبکار ما نیز توسط مسئولین هست و میگفتند که شماها مسعود و مریم رجوی را پیر کرده اید. کسی نبود که از آنها بپرسد پس عمر تلف شده ما در این مدت چه میشود. ما بهترین سالهای عمرمان را برای هیچ و پوچ در اشرف تلف کرده ایم. اگر من در بیرون بودم در این بیست و پنج سال میتوانستم به درجات بالای تحصیلات برسم و برای خودم زندگی آبرومندی داشته باشم

خاطرات تلخ از فرقه رجوی که هرگز فراموش نمی شود 18 آذر 1389

خاطرات تلخ از فرقه رجوی که هرگز فراموش نمی شود

بلافاصله مسئولین ریختند و اجازه ندادند کسی به آسایشگاه نزدیک شود. علیرضا امام جمعه یکی از فرماندهان مسئولان پاکسازی و انتقال جسد بود جسد و وسایل به خون آغشته شده را از جمله پتو و موکت و….. را بایک خودرو (جیپ) از منطقه منتقل کردند طوری آسایشگاه را پاک کردند که هیچ اثری از خون و….. بجای نماند. هیچ کس نفهمید چه اتفاقی افتاد اما بعداً می گفتند در نشست که مسئول آن شهرزاد اسدی بوده آنقدر به وی فشار اورده بودند که دست به خودکشی زده بود.

فرقه رجوی و سراب سرنگونی 15 آذر 1389

فرقه رجوی و سراب سرنگونی

استراتژی مسعود رجوی دیگر جواب ندارد. ای رفقا از همین جا شما را مورد خطاب قرار میدهم که گول حرفهای او را نخورید و جسارت به خرج داده و حصارهای ذهنی که مسعود رجوی برای شما ایجاد کرده است را کنار بزنید و پا به دنیای آزاد بگذارید. از هیچ چیز نترسید. از توهین و افترای مسعود رجوی که به نفراتیکه خارج میشوند میزند نترسید. هر کار و اقدامی بهای خود را دارد بنابراین به خود آئید و پا به میدان بگذارید و از زندان تشکیلات خلاص شوید و خود را باز یابید.

خاطرات قادر رحمانی عضو سابق ارتش آزادیبخش و مجاهدین ـ قسمت هفتم 14 آذر 1389

خاطرات قادر رحمانی عضو سابق ارتش آزادیبخش و مجاهدین ـ قسمت هفتم

خون و نفس ما متعلق شد به مسعود و تناقضات ما به مریم رسید پس باید هر کس که همسر داشت او را طلاق میداد!! و افرادی که زن نداشتند در ذهن خود همسر نگرفته را طلاق میدادند؟!! تا لایق مسعود و مریم باشند؟ جالب است مسعود و مریم به دروغ و فریبکارانه می گفتند: طلاق اصلاً اجباری نیست هر کس دوست دارد طلاق بدهد و هر کس که طلاق نمی دهد کوله بار خود را بسته و از اشرف برود.

فرقه رجوی و زندان خود ساخته 11 آذر 1389

فرقه رجوی و زندان خود ساخته

وقتی از زندان رجوی رها شده و خود را در دنیای آزاد یافتم فکر میکردم که همه چیز را پشت سر گذاشته و دیگر آزاد هستم و مشکلی نخواهم داشت ولی این خیالی واهی بود چرا که در مواجه شدن با واقعیت های بیرون کماکان خود را در زندان رجوی و در تشکیلات او می دیدم و این او بود که به من میگفت که چه بکنم و چه نکنم. در واقع من در زندان خود ساخته و ساخته شده توسط تشکیلات اسیر بودم و اگر تنظیمات درست نفراتیکه با آنها در ارتباط بودم نبود نمیتوانستم به واقعیات بیرون پی ببرم و کماکان در زندان خود ساخته و زندانی که رجوی برایم ساخته بود اسیر باقی میماندم.

پیوستن و گسستن از سازمان مجاهدین خلق 02 آذر 1389

پیوستن و گسستن از سازمان مجاهدین خلق

سازمان روی پاشنه آشیل آدمها و روی نقاط ضعف آنها انگشت میگذارد و میداند که آدمها نیاز به محبت دارند و از این درب وارد میشود. البته با نفرات بسته به احوال و اوضاع آنها برخورد میکند ولی در برخورد اولیه با همه با این سلاح وارد میشود.در این پروسه چند ماهه در آلمان تشکیلات مسعود رجوی آنچنان بر روح و پیکر من مسلط شده بود که کم کم جای خانواده را در قلب من میگرفت به نحوی که پدرم که خدا او را رحمت کند و امیدوارم مرا ببخشد برای آمدن به آلمان بلیط گرفته بود و میخواست با من دیداری داشته باشد که من به او گفتم من عازم عراق هستم و بلیط خود را پس بدهد.

خاطرات روزگار غریب اسارت در اشرف – قسمت پنجم 01 آذر 1389

خاطرات روزگار غریب اسارت در اشرف – قسمت پنجم

خواننده این مطالب اگر با مناسبات مجاهدین آشنایی نداشته باشد شاید برایش خیلی عجیب باشد و باورنکردنی که چرا این همه فشار به افراد آورده می شود و اصلا چرا این افراد اینقدر فشار پذیر می شوند؟ ولی شما بایستی تصور کنید که هیچ راهی برای گریز از این مسئله ندارید تنها راه، دو سال زندان در زندانهای خود مجاهدین و سپس تحویل به زندان ابوغریب بود و معلوم نبود که کی بعنوان اسیر جنگی عراق آنها را با اسرای باقیمانده خود در ایران مبادله می کرد.

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت سوم 20 آبان 1389

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت سوم

با اینکه بچه های زیادی در انجا از پوشک استفاده میکردند ولی بچه من بخاطر وضعیت من از مزایای صنفی محروم شده بود. با صدای بلند اعتراض کردم که متوجه شدم چند خانم دیگر در انجا هستند که وضعیت مشابه مرا دارند و مسئله دار هستند ولی بچه ندارند. بیرون امدند و گفتند از ملافه برای پوشک استفاده کن. ملافه ای به من دادند و با همکاری انها ملافه را چندین تیکه کردیم و از نایلونهای کیسه زباله برای دور پارچه اضافه کردیم که جایی کثیف نشود و شب را با شکم گرسنه من و بچه ام سپری کردیم.

خاطرات روزگار غریب اسارت در اشرف – قسمت چهارم 16 آبان 1389

خاطرات روزگار غریب اسارت در اشرف – قسمت چهارم

در هر قرارگاه هم سه تا چهار کامپیوتر گذاشته بودند ده تا پانزده سایت ساخته بودند که یک سری از آن سایتهای رسمی خودشان بود و یک سری هم سایتهایی که در همانجا ساخته بودند مثل سایت کامپیوتر و سایت ترابری و امداد و غیره که این سایتها گاها چند ماه یکبار هم بروز نمی شد.من خودم مربی برنامه های تولید سایت بودم و چندین دوره آموزشی برگزار کرده بودم ولی خودم که مربی بودم هنوز حتی یک بار نتوانسته بودم به سایت واقعی وصل بشوم و هر چه تدریس می کردم یک سری تئوری بود

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت دوم 13 آبان 1389

خاطرات الهه قوام پور از اعضاء جدا شده مجاهدین – قسمت دوم

در نشستهایی که داشتیم بچه های معصوم هر کدام مانند ادم بزرگ مورد بحث قرار میگرفتند و بسیار درد ناک است که بخواهم انها را ریز کنم و بنویسم ولی بر خورد ما در مقابل این بچه های معصوم بسیار دگم و ارتشی بود هر روز ساعت ۱۱ بچه ها غذایشان را میخوردند و ساعت ۱۲ به خواب ناز میرفتند و در بعضی از مواقع بعضی از بچه ها نمیخوابیدند و مربیان سعی میکردند انها را بخوابانند چهل و پنج دقیقه گاهی زمان میبرد که انها بخوابند برای بچه ایکه چهل و پنج دقیقه بیدار بود و حالا که خوابش برده بود بعد از یک ربع او را بیدار میکردند

blank
blank
blank