در قسمت اول توضیح دادم که چگونه با دلی پاک و بی آلایش وارد تشکیلاتی حیله گر و جنایتکار شدم، همه چیز در اول خوش رنگ و لعاب بود، اما بعد از مدت کوتاهی همه چیز به رنگ اصلی خود یعنی سیاه و تیره مبدل شد. ورودم به قرارگاه اشرف نیز این گونه بود. و […]
در قسمت اول توضیح دادم که چگونه با دلی پاک و بی آلایش وارد تشکیلاتی حیله گر و جنایتکار شدم، همه چیز در اول خوش رنگ و لعاب بود، اما بعد از مدت کوتاهی همه چیز به رنگ اصلی خود یعنی سیاه و تیره مبدل شد. ورودم به قرارگاه اشرف نیز این گونه بود.
و اما ادامه داستان :
به من گفتند که آماده باش ، تا یکی دو روز دیگر به ” قرارگاه ” خواهی رفت! اسم قرارگاه برایم خیلی شیرین و برانگیزاننده بود. نمی دانستم که به پادگانی به نام اشرف برده خواهم شد و هیچ خروجی از آنجا دیگر متصور نخواهد بود . . .سالها آنجا ماندگار خواهم شد و اشرف لجن زاری متعفن برایم خواهد شد . . .
من به همراه چهارنفر دیگر که هر کدام از جائی به عراق کشانده شده بودند ، سوار یک لندکروز شدیم، دو ماشین اسکورت هم در جلو و عقب ما بصورت کاملا مسلح ما را همراهی می کردند، به ما دستور داده شد که در طول سفر پرده های ماشین کاملا بسته خواهد بود و کسی حق ندارد پرده ها را به کناری بکشد و بیرون را نگاه کند! گفتند امکان حملات تروریستی وجود دارد.
خودروها حرکت کردند و صدای صحبت فرماندهان هر ماشین پشت بی سیم ها ما را بیشتر مجذوب می کرد و برایمان شرایط مهیجی را به همراه داشت. پشت بی سیم ها می گفتند: یکتا به دولت : مواظب پرنده ای باش که کنار قایق شما حرکت می کند، مورد را رنگی تلقی کنید! ما هم فهمیدیم که منظور از پرنده، یک خودروی مشکوک است. یا مثلا می گفتند: یکتا به دولت و سه گوش: یک پرنده ی مزاحم وارد گروه پرنده ها شده است، فورا او را به باغ بفرستید. منظورش این بود که یک خودروی ناشناس وارد ستون خودروهای ما شده است، با حرکات تند او را به بیرون از ستون ما هدایت کنید و از او سبقت بگیرید… از این جور صحبت ها پشت بی سیم ها زیاد رد و بدل می شد، ادبیات محاوره ای پشت بی سیم ها آنقدر کودکانه بود و ما که هیچ آموزشی ندیده بودیم متوجه امر می شدیم چه برسد به کسی که شنود می کند و کارکشته است.
خلاصه بعد از بازیهای زیاد و دوردور کردن فراوان که ما مسیر را گم کنیم و زمان را هم از دست بدهیم ، متوجه شدیم که وارد یک محل حفاظت شده از مجاهدین خلق شدیم، داخل قرارگاه هم کلی دور دور کردند و ما را چرخاندند تا مسیرها را گم کرده و زمان سفر را یاد نگیریم.
به پذیرش رسیدیم و استقبال خیلی متفاوت تری از ما شد، جوری روبوسی می کردند که گویا ما را می شناسند ، اما نزدیک به 50 سال است که ما را ندیده اند!!! من تا بحال چنین استقبال گرمی را هم حتی در فیلم ها هم ندیده بودم، گویا ما سالها در کشوری دیگر اسیر بودیم و الان رسیدیم به آغوش خانواده … بعد ها فهمیدیم که این هم یکی از شگردهای نخ نمای سازمان است و قبل از استقبال، همه را توجیه می کنند که این صحنه باید به یک درام فراموش نشدنی در پروسه مبارزه و جذب تبدیل شود.
خیلی زود پرده ها کنار رفت و مطالبات ما علنی شد، درخواست های ما حول چند محور بود:
– درخواست تماس تلفنی با خانواده
– ارسال نامه به خانواده
– رفتن به شهر و گشت و گذارو پارک
– دیدن آدم های عادی
– دیدن آزادانه ی تلویزیون و …
اما به هیچکدام جواب مثبت نمی دادند و با توضیحات کشکی از موضوع طفره می رفتند.
در ادامه بچه های پذیرش را برای فرار از پاسخگوئی و شکستن آنها، به زندان های خود می بردند، هر روز یک نفر ناپدید می شد، وقتی سئوال می کردیم می گفتند ماموریت رفته است! اما چرا هر کس سئوال می کرد و انتقادی داشت، ناپدید می شد؟ چرا بدون خداحافظی می رفت؟ چرا حتی فرصت نمی کرد وسائل شخصی اش راجمع کند؟ چرا … چرا …
همه ی سئوالها وقتی جواب پیدا کرد که خودم در مهرماه 1376 به سلول انفرادی برده شدم، به یکباره همه ی رنگها، رنگ باخت، سفیدی ها سیاه شد، همه چیز خاکستری شد، ضرب و شتم ها شروع شد، پذیرائی با پوتین و لگد آغاز شد…
بله ، مهمانی تمام شده بود!
واقعیت های سرسخت مناسبات غیر انسانی سازمان سرباز کرده بود، تعارفات معمول از بین رفته بود ، فحش و فحش کاری به ما شروع شد… بازجوئی های شبانه آغاز شد… پروسه نویسی های چند باره در سلول انفرادی و به دنبال آن بازجوئی ها مکرر شروع شد…
بله ما فریب خورده بودیم و اسیر ساده انگاریها و خیالات موهوم خود شده بودیم. چهره ی اصلی و فوق خشن سازمان بیرون زده بود. دیگر راه خروجی متصور نبود. روزنه ای از امید وجود نداشت، فریاد رسی هم نبود، قطره ای آزادی نبود، ذره ای انسانیت وجود نداشت، حقوق بشرهم که دیگر اصلا وجود نداشت.
ما با مشت آهنین تشکیلات و مسعود رجوی مواجه شده بودیم. خودکشی ها ، خودسوزی ها ، رگ زدن ها، زدو خوردها و … همه چیز آغاز شده بود.
سران تشکیلات می گفتند:
“برادر مسعود گفته: مبارزه ی ما جهاد اکبر است، فرار از جهاد اکبرهم گناهی کبیره و نابخشودنی است، بحث دو دستگاه است، دستگاه توحیدی ما و دستگاه خمینی، ما به زور هم شده شما را از دهان { آیت الله} خمینی بیرون خواهیم کشید و ما نباید اجازه بدهیم که تو از این جهاداکبر فرار کنی”!
10سال طول کشید ، تا من از این ” جهاد اکبر” زوری خلاص شوم، عمر و جوانی ام رفت، خانواده ام بعد از سالها بی خبری ، از حضور من در آن ” قرارگاه ” قرون وسطائی مطلع شدند. من هیچ راه خروج و فراری نداشتم، فقط شانس آوردم که نیروهای ائتلاف به عراق حمله کردند و صدام حسین و نوکر او مسعود رجوی از قدرت مطلقه ی خود ، ساقط شدند، من و بسیاری از دوستانم بعد از تحمل سالها سختی و دشواری های فراوان ، در زمره ی کسانی بودیم که شانس آوردیم و نجات پیدا کردیم، آغوش انجمن نجات ایران و خانواده و زندگی به روی ما گشوده شد، از آنروز به بعد هر روز و هر لحظه خدا را شکر می گویم که بالاخره نجات پیدا کردم، امروز همه چیز تمام شده است، …نه، نه… تمام نشده است، همه چیز شروع شده است، هنوز دوستان زیادی در بند هستند و نیازمند کمک های ما از بیرون.
پس همانطوریکه در سلول های انفرادی سازمان مجاهدین ضدخلق ، با خود و خدای خود عهد بستیم، تا روز واپسین، علیه استبداد گری این سازمان در تمام صحنه های حقوق بشری ، فعالانه حضور خواهیم داشت تا آزادی تک تک اسیران این سازمان قرون وسطائی و محاکمه سران دیکتاتور آن را رقم بزنیم .
پایان
محمدرضا مبین

