فرار از اشرف، فرار از جهاد اکبر بود؟ – قسمت اول

اواخر سال 1375، چند روز بود که از مرز کشور اردن وارد عراق شده بودم، از همان ابتدا پرده های اتوبوسی که حامل ما بود، بسته و کشیده بود، بیرون را نمی دیدم، اما از شیشه جلوی اتوبوس که برای راننده باز نگه داشته شده بود، تابلوها را می خواندم و متوجه شدم که وارد […]

اواخر سال 1375، چند روز بود که از مرز کشور اردن وارد عراق شده بودم، از همان ابتدا پرده های اتوبوسی که حامل ما بود، بسته و کشیده بود، بیرون را نمی دیدم، اما از شیشه جلوی اتوبوس که برای راننده باز نگه داشته شده بود، تابلوها را می خواندم و متوجه شدم که وارد شهر بغداد شدیم، اتوبوس حامل ما (من و برخی کادرهای سازمان که از اروپا به اشرف فراخوانده شده بودند)، وارد منطقه ای حفاظت شده در بغداد شد و ما وارد ساختمانی کهنه و فرسوده شدیم، منطقه کلا شبه نظامی و بلکه کاملا نظامی بود، وارد ساختمان که شدم استقبال خاص تری از من شد و اینکه از ایران آمدم، برخی ها را به وجد آورده بود، یا حداقل تظاهر می کردند که از دیدن یک هموطن تازه پیوسته خود، خیلی خوشحال شدند. کمتر کسی از من سئوال می کرد که از کجا آمدی و اسمت چیست؟ بعد ها متوجه شدم که این سئوالات در سازمان، امنیتی و ممنوعه است.

همه چیز برایم دلچسب و گوارا بود، فضای ضدحکومتی کاملی آنجا حکمفرما بود، همه آزادانه به سران حکومت بد و بیراه گفته و آزادانه از مشکلات جاری ایران می گفتند، از تبعیض و نابرابری در ایران سخن می راندند، این برایم تازگی بیشتری داشت، حس آزادی خاصی به من دست می داد و اینکه به به چقدر انتخاب خوبی کردم، چقدر جمع مجاهدین زیباست! چقدر نفس کشیدن اینجا دلچسب است! همه چیز توجه مرا جلب می کرد، برای من که آزادانه این مسیر را انتخاب کرده و مبارزه را انتخاب کرده بودم ، جذابیت های زیادی وجود داشت. تازه دو سه روز بود که از مادر و خانواده تلفنی از ترکیه خداحافظی کرده بودم، به آنها گفتم که عازم انگلیس برای کار و تحصیل شدم، راستش را هم بخواهید این امر برایم زیاد دور از تصورات آن روزم نبود، چرا که فکر می کردم، ماموریت بین عراق و اروپا برای ما اعضای سازمان، امری ساده و در دسترس خواهد بود. چون تازه با خانواده صحبت کرده بودم ، زیاد دلتنگ آنها نبودم. از دیدن سلاح در دستان نگهبانان و برخی اعضای مجاهد خلق، به وجد می آمدم و ترغیب به حضور می شدم. اکثرا لباس نظامی به تن داشتند و هیکل ها هم اغلب درشت و تنومند و قوی دیده می شد. پوتین های پوشیده شده توسط آنها نیز برایم پیام آور اقتدار و صلابت بود. اینکه عده ای اینجا جمع شدند تا علیه حکومت ایران مبارزه کنند ، آنروز رویایی دست نیافتنی بود که برای من اتفاق افتاده بود. من زیاد مجاهدین خلق و سازمان مجاهدین خلق ایران را نمی شناختم، همه چیز از شنیدن یک صدا در رادیو اتفاق افتاده بود، رادیو مجاهد! صدای مسعود رجوی که از کربلا فریاد می زد: هل من ناصرا ینصرنی ؟ آیا کس هست که مرا یاری کند؟ من به ندای وجدانم پاسخ داده بودم، احساسات انقلابی درون من برانگیخته شده بود و … خلاصه من خود را پیشتازتر و آگاه تر از بقیه توی جامعه ایران می دیدم که به این سطح از آگاهی و شعور رسیدم که زندگی خودم را وقف مبارزه کنم، خودم را فدای آزادی ایران کنم!

اما غافل ازاینکه من وارد مهلکه ای پر از درد و بلا شده بودم، من وارد سازمانی خطرناک شدم که بزودی مرا راهی زندان و سلول های انفرادی این سازمان خواهند کرد، با همان پوتین هائی که برایم مظهر صلابت و اقتدار بود ، آنقدر به سر و بدنم خواهند کوبید که بی هوش در کف سلول خواهم افتاد و 40 درجه تب خواهم کرد و به یک قدمی مرگ خواهم رسید. همان سلاح هائی که فکر می کردم به سوی دشمن نشانه گیری خواهد شد، ابزار دست نگهبانان زندان شده بود برای در زندان نگه داشتن امثال من . همین مجاهدینی که لبخند از لب شان نمی افتد ، تا حد مرگ مرا خواهند زد و شکنجه ام خواهند کرد. وقتی سخن از خانواده و تماس با آنها خواهد شد، برایم صدتا آسمان و ریسمان به هم خواهند بافت که ما در حال جنگ با رژیم ایران هستیم و چنین و چنان . . .

هرگز نمی دانستم وقتی من کاسه صبرم لبریز شده و درخواست جدایی بکنم، کاسه صبر آنها هم لبریز شده و حسابی از خجالت من در خواهند آمد.

من وارد یکی از خطرناک ترین مناطق جهان شده بودم و هرگز در مخیله ام نمی گنجید که خروج ممنوع است ، من تا آخر عمر اینجا در تجردی اجباری و قطع از خانواده و عزیزانم، باید در گرمای بالای 50 درجه باید آنقدر روی توپ و تانک ها کیسه کشی کنم تا بیافتم، بیهوش شدن حین کار در شرایط بسیار سخت در سازمان، یک ارزش مجاهدی بود، تحسین برانگیز بود، فداکاری در اوج بود، حالا کیسه کشی تانک های کهنه ی اهدائی ارتش صدام حسین که همگی بیشتر از من سن داشتند، تانک ها و توپ ها همه از دور خارج شده بودند، چه جذابیتی داشت ، من نمیدانم !

من ابدا حس نمی کردم که به کجا وارد شدم، به چه مهلکه ی پربلائی آمدم، همه چیز آن روزهای اول برایم رنگ دیگری داشت. من ابدا نمی دانستم سازمان تمام اعضای منتقد و مخالف را زندانی و شکنجه می کند. تا حد مرگ و حتی بسا بالاتر از آن.

من رویاهای زیاد و بلند پروازانه ای در سر داشتم، فکر می کردم فداکاری برای خلق و آزادی فردای ایران ، فقط با مجاهدین خلق قابل تحقق است.برایم دو یا سه نشست گذاشتند و در فرم های زیادی از من امضاء گرفتند، می خواستند تا حقایق سازمان را ندیدم و نشنیدم، همه ی امضاها را از من بگیرند. من هم سرم داغ بود و هرچه می دادند، نخوانده و نفهمیده امضاء می کردم. غافل از اینکه اسناد بردگی و زندانی شدن خودم را امضاء می کنم، در ته چهره ی برخی از آنها می دیدم که متعجب هستند از این همه حس خوب و پاک درونی در من! اما هرگز نمی دانستم که همه به دید یک نفوذی وزارت اطلاعات به من نگاه می کنند و خیلی مواظب هستند که دست از پا خطا نکنم.

به من گفتند که آماده باش ، تا یکی دو روز دیگر به ” قرارگاه ” خواهی رفت! اسم قرارگاه برایم خیلی شیرین و برانگیزاننده بود. نمی دانستم که به پادگانی به نام اشرف برده خواهم شد و هیچ خروجی از آنجا دیگر متصور نخواهد بود . . .سالها آنجا ماندگار خواهم شد و اشرف لجن زاری متعفن برایم خواهد شد . . .

ادامه دارد

محمدرضا مبین