در دوران بازداشت، ما نه نفر با هم گفتوگوی مفصلی داشتیم. به این نتیجه رسیدیم که با درخواست یا اعتراض، نمیتوان از دست فرقه رها شد و از آن جهنم بیرون رفت. گفتیم: “گذشت زمان به ما ایرانیان آموخته دستی را که نمیتوانی قطع کنی، باید ببوسی تا زمان مناسب برسد.” تصمیم گرفتیم نقش بازی […]
در دوران بازداشت، ما نه نفر با هم گفتوگوی مفصلی داشتیم. به این نتیجه رسیدیم که با درخواست یا اعتراض، نمیتوان از دست فرقه رها شد و از آن جهنم بیرون رفت. گفتیم: “گذشت زمان به ما ایرانیان آموخته دستی را که نمیتوانی قطع کنی، باید ببوسی تا زمان مناسب برسد.”
تصمیم گرفتیم نقش بازی کنیم. نقشهمان این بود که هر کس در اولین مأموریتی که اعزام میشود، دیگر برنگردد و از آنجا فرار کند؛ به کردستان یا هر جای دیگر. با گذر زمان همینطور شد. دوستان یکییکی رفتند و دیگر برنگشتند.
در گفتوگوهای مداوم با مسئولین فرقه نبی، رشید و حسین و حشمت، وانمود کردیم که تحت تأثیر حرفهایشان قرار گرفتهایم و منطقشان را پذیرفتهایم. کمکم مسئولین در ظاهر تصور کردند ما تغییر کردهایم. بچهها یکییکی تظاهر به قانع شدن کردند و با نبی یا رشید به تشکیلات برگشتند. در نهایت، من، علی و کمال باقی ماندیم. پس از گفتوگوهای طولانی، رشید و نبی با اصرار فراوان میخواستند که “اشتباهنامه” بنویسیم. ما میگفتیم: “ما اشتباهی نکردهایم…ما فقط میخواهیم به کردستان برویم. ”
هیچکدام از ما چیزی ننوشتیم. گفتند اشکالی ندارد، فعلاً در مناسبات بمانید. چند روز بعد، من، علی و کمال تصمیم گرفتیم یکییکی به درون تشکیلات برگردیم تا مشکوک نشوند. آخرین نفر من بودم که یک روز عصر با نبی برگشتم پیش بقیه. اما مدت کوتاهی بعد، نیمهشب مرا از خواب بیدار کردند و به بازداشتگاه انفرادی بردند. شرح آن را بعدتر خواهم نوشت.
در تشکیلات توتالیتر رجوی، رفتار مسئولین و فرماندهان با ما کاملاً تغییر کرده بود. نگاهها پر از تحقیر بود و لبخندها بوی تهدید میداد. بعد از سرکوب کسانی که خواهان خروج بودند، ترس و ناامیدی همهجا را گرفته بود. دیگر هیچکس جرأت نداشت از جدایی یا انتقاد صحبت کند. اگر هم حرفی زده میشد، فقط پنهانی و در گوشهای دور از چشم مأموران. از آن پس، مسئولین ورودی گستاختر شدند و هرطور که میخواستند با افراد رفتار میکردند. من از شدت فشار و خفقان رنج میبردم.
در آن دوران، اکبر آماهی با حمایت و تشویق مسئولان سازمان، نه نفر را فریب داده بود. او با وعدهی کار، سفر و زندگی در اروپا، آنها را به ورودی سازمان کشانده بود. حتی نام مرا هم برایشان آورده بود و طوری جلوه داده بود که من در جریان کار او هستم. بعضی از کسانی که مرا میشناختند، گله میکردند که چرا اکبر را فرستادهام سازمان تا با دروغ، دیگران را گرفتار کند. تنها پاسخم این بود: “شرمندهام.”
اکبر با وعدههای دروغ و پول، جوانهای سادهدل را فریب میداد و به قرارگاه اشرف میکشاند. چند بار توسط همان افراد کتک خورد، اما دست برنداشت. هر بار که از ایران برمیگشت، پول زیادی از سازمان میگرفت و دوباره برای فریب جوانان میرفت. در مجموع حدود ۲۰ نفر را با همین روش به سازمان کشانده بود.
سرانجام، راز کارهایش فاش شد. معلوم شد پول مأموریتها را خرج خوشگذرانی و مصرف مواد مخدر میکرد، اما در گزارشها وانمود میکرد که برای “انقلاب خواهر مریم” تلاش میکند. جزئیات کارهایش آنقدر آلوده بود که گفتنش ممکن نیست.
بعد از بازگشتم به ورودی، با فردی به نام حمید گ، که در مدت بازداشت با هم بودیم و در ایران او را میشناختم، مخفیانه صحبت کردم. از او خواهش کردم نامهای از طرف من به خانوادهام برساند. او قرار بود برای آوردن نیرو به ایران برود.
در نامه نوشته بودم: “منتظرم نباشید، نمیتوانم برگردم. مراقب خودتان باشید.”
نامه را به حمید دادم و گفتم آن را در توالت بخواند تا از محتوایش باخبر شود تا اگر احتمالا اتفاقی افتاد و مجاهدین متوجه شدند آن را از بین ببرد و شفاهی به خانوادهام محتوای نامه را اطلاع بدهد. مدتی بعد حمید با اکبر آماهی برای جذب نیرو به ماموریت در ایران اعزام گردیدند…
حمید به قولش وفا کرد و دیگر هرگز به سازمان برنگشت. اما اکبر آماهی بدون هیچ نیرویی برگشت و به مسئولین گزارش داد حمید به سازمان مسعود و مریم فحش داده، قصد بازگشت ندارد و نامهای از من برای خانوادهام برده است ، با این ترتیب او برای بار دوم مرا فروخت. مدتی بعد، در زندان انفرادی و زیر شکنجه فهمیدم همین نامه را بهانه کردهاند تا مرا متهم کنند که برای وزارت اطلاعات نامه فرستادهام. این دروغی آشکار بود. من با تمام وجود در برابرشان ایستادم و هیچکدام از اتهاماتشان را نپذیرفتم.
چند روز پس از بازگشت ما به تشکیلات، در اواخر بهار ۱۳۷۶، به علی ابلاغ کردند که باید فوراً به مأموریتی اضطراری در ایران برود. گفتند فقط او از پس این مأموریت برمیآید. در آخرین لحظه، به من و کمال اجازه دادند با او خداحافظی کنیم. بیش از یک هفته از وعدهی دوماههای که در بغداد داده بودند گذشته بود. علی و کمال گفتند فعلاً سکوت کنم تا علی برگردد و اعتماد مسئولین دوباره جلب شود. پذیرفتم.
علی مقداری حلوا شکری که برای مأموریتش گرفته بود، بین من و کمال تقسیم کرد. او را در آغوش گرفتیم و رشید او را با یک جیپ برد. اما بعدا فهمیدیم علی هرگز به ماموریت فرستاده نشده بود، بلکه او را یک راست به زندان برده و تحت شکنجه قرار دادند. همراه با فحش و ناسزا به او گفته بودند “چرا با من و کمال دست به یکی کرده، افشاگری کرده و شورش راه انداخته و بعد خودش را زیر آیفا پرت کرده؟! و با این اقدامات برای مسئولین و سازمان اثبات شده که وی مهره رژیم است و…”
ادامه دارد…
رضا گوران
توضیح انجمن نجات:
رضا گوران عضو پیشین مجاهدین خلق با نام اصلی علی بخش آفریدنده در دهه هفتاد جذب تشکیلات مجاهدین خلق شد. او متولد 1347 در یکی از روستاهای استان کرمانشاه است. پس از ورود به تشکیلات، نخست نام او را حیدر بخشاینده گذاشتند اما پس از گذران دوران بازجویی و شکنجه در زندانهای مجاهدین خلق بار دیگر نام او تغییر یافت. رضا گوران به دلیل انتقاد به ساختار انحصار طلب مجاهدین برای مدتی طولانی متحمل سرکوب و شکنجه شد. پس از تحمل سالهای انفرادی و شکنجه که به اصطلاح “صفر صفر” شده بود، نام تازه رضا گوران را برای او برگزیدند. رضا گوران در پی سالها تلاش برای ترک تشکیلات، در سال 2003 پس از حمله آمریکا به عراق موفق به فرار از تشکیلات شد و پس از گذراندن دوران اقامت در کمپ آمریکاییها موسوم به تیف به اروپا مهاجرت کرد. او اکنون در کشور نروژ ساکن است. گوران در سال 1393 اقدام به انتشار خاطرات خود از دوران اسارتش در تشکیلات مجاهدین خلق کرد. عنوان این کتاب “میان دو دنیا، خاطراتی از سه سال اسارتم در سلولهای انفرادی قرارگاه اشرف”، است. او همچنین بخش هایی از این خاطرات را در حساب کاربری خود در شبکه اجتماعی فیس بوک منتشر کرده است که به تدریج در وبسایت انجمن نجات درج میشود. در این خاطرات، رضا گوران به شرح دقیق و پرجزئیات فرایند سرکوب اعضای منتقد و کسانی که خواستار ترک تشکیلات هستند و به طور خاص شخص خود، میپردازد.

