شکست خاموش یک امپراتوری هیچگاه تصور نمیکردم که روزی برسد که جهان اطرافم چنین دگرگون شود. آنچه در هفتهها و ماههای پس از سقوط صدام رخ داد، چیزی نبود که حتی در خیالات شبانهام جا داشته باشد. واژهای که بتواند آن را توصیف کند، تنها یک چیز است: هرجومرج. با ورود نیروهای آمریکایی به عراق، […]
شکست خاموش یک امپراتوری
هیچگاه تصور نمیکردم که روزی برسد که جهان اطرافم چنین دگرگون شود. آنچه در هفتهها و ماههای پس از سقوط صدام رخ داد، چیزی نبود که حتی در خیالات شبانهام جا داشته باشد. واژهای که بتواند آن را توصیف کند، تنها یک چیز است: هرجومرج.
با ورود نیروهای آمریکایی به عراق، فقط رژیم بعث و هیبت پوشالی صدام فرو نریخت، بلکه گویی فرش زیر پای رهبران سازمان مجاهدین هم از جا کشیده شد. در چشم برهمزدنی، ستونهای قدرتی که مجاهدین با تکیه بر حمایت صدام طی سالها در قرارگاه اشرف بنا کرده بودند، فرو ریخت. و بدتر از همه، آمریکاییها درست در قلب قرارگاه اشرف یک پایگاه بزرگ نظامی برپا کردند، پرچم پرستارهشان را برافراشتند تا از کیلومترها دورتر در دل دشتهای اشرف دیده شود.
نام این پایگاه، Forward Operating Base (FOB) بود. پایگاهی که مأموریتش نه جنگ، بلکه نظارت بر اوضاع انسانی اشرف بود، از جمله کمپ جداشدگان که به نام Temporary Internment and Protection Facility (TIPF) شناخته میشد. irony غریبی در این صحنه نهفته بود: همان سازمانی که سالها شعار “مرگ بر آمریکا” سر داده بود، حالا باید با پرچم آمریکا در قلب پادگانش زندگی میکرد. سازمانی که رهبرش، مسعود، علناً گفته بود پس از سقوط جمهوری اسلامی، آماده است با صدام علیه آمریکا بجنگد، اکنون در قلب سنگر استراتژیکش، میبایست نظارهگر پرچم دشمنی باشد که روزگاری نابودیاش را وعده داده بودند.
موجی از فرار نیروها
این منظره، شکست خاموش اما ویرانگری برای سازمان بود—شکستی که بهخوبی از نگاه مات و مبهوت نیروهایش، از سوت زدنهای عصبی و سکوتهای ممتدشان در صبحگاهها، خوانده میشد. و این شکست تنها نمادین نبود؛ بلکه زلزلهای به پا کرد. سیلی از فرار آغاز شد. یکی یکی نیروهایی که سالها در اشرف اسیر ترس و تهدید بودند، حالا فرصتی یافته بودند برای نجات.
یکی از نخستین بارهایی که فهمیدم موجی از فرار راه افتاده، صبحی بود که پس از صبحانه جلوی سالن غذاخوری به صف ایستاده بودیم. ناگهان خبر رسید که سه نفر از اعضای یک واحد ناپدید شدهاند. نخست همه فکر کردیم شاید دیر بیدار شدهاند یا در مأموریتی بودهاند. اما ساعتی بعد، مشخص شد که این سه نفر، با هماهنگی قبلی، شبانه فرار کردهاند.
آنطور که بعدتر فهمیدیم، دیگر نیازی نبود که کسی تا خود کمپ آمریکایی بدود. کافی بود تا کنار یکی از ساختمانهای تسخیرشده توسط نیروهای FOB برسد. بین ما و این ساختمانها یک حصار سیمخاردار بلند وجود داشت، و آنسوی آن، یک خودروی Humvee نظامی با سربازانی که آمادهی کمک به فراریها بودند. تنها کافی بود که یکی از ما نزدیک شود، با صدای بلند کمک بطلبد، و آنوقت سربازان آمریکایی نردبانی را شبیه یک “V” وارونه از بالای سیمخاردار میانداختند تا فراریها بهراحتی عبور کنند. درست مثل فیلمها.
فرار این سه نفر برای سازمان مجاهدین و قرارگاه ۱۱ لکه ننگی بود، بیهیاهو اما عمیق. پاسخی بود به همهچیزهایی که سالها شعار میدادند. و شاید برای نخستینبار، سازمان نتوانست واکنشی مؤثر از خود نشان دهد. تنها کاری که کردند، این بود که یک نفر را روی برجک آب نصب کردند تا مسیر به سمت آمریکاییها را تحت نظر داشته باشد. مردی تنها، زیر آفتاب داغ عراق، نشسته بالای برج، ناتوان از هر اقدامی واقعی. زیرا فاصلهی برج تا Humvee آنقدر کم بود که هرگونه اقدامی، بلافاصله با واکنش نظامیان آمریکا روبهرو میشد. بیشتر نمایشی بود برای ترساندن بقیه، نه یک راهکار عملی.
دیوارهای فروریختهی اشرف و فرارهای شبانه
هیچکس نمیدانست که چگونه و از کجا، ناگهان شکافی در دیوار ضخیم اشرف ایجاد شد—شکافی که هر روز، عمیقتر میشد و راه را برای فرار هموارتر میکرد. شبها، سکوت قرارگاه دروغین بود. در دل شب، صدای خاموش پوتینهایی که دیگر حاضر نبودند با شعارهای پوشالی زندگی کنند، بر زمین میکوبید و در سایهها ناپدید میشد.
یکی از فرارهای شجاعانه، متعلق به سه عضو کرد سازمان بود—ایرانیانی که سالها در اشرف زندگی کرده بودند و حتی به جایگاههای فرماندهی رسیده بودند. آنان، نقشه فرار را با دقت طراحی کرده بودند. شبی تاریک، با یک کامیون به سوی شمالیترین بخش قرارگاه رفتند، جایی دور از دید برجکهای نگهبانی. کامیون را چرخاندند و با تمام توان به سوی فنسها و سیمخاردارهایی که روی زمین و سقف کشیده شده بود، راندند.
در دل شب، بر روی سقف کامیون بالا رفتند، قالیچههایی روی سیمخاردار انداختند، و یکی یکی، خود را به آنسوی دیوار پرتاب کردند. کسی نتوانست جلویشان را بگیرد. نه نگهبانی، نه فرماندهای، نه حتی تهدیدهای شبانهروزی. این سه نفر با همان جسارت و ارادهای که روزی به سازمان پیوسته بودند، حالا راهی ایران شده بودند—اما این بار نه برای جنگ، که برای رهایی.
اشرف به قلمرویی از ترس و بیاعتمادی تبدیل شده بود. دیگر کسی به هیچکس اطمینان نداشت. فرار میتوانست از هر گوشهای رخ دهد: هنگام نظافت خیابانها، وقتی که یک Humvee آمریکایی از دور نمایان میشد و یکی از افراد بهناگاه دسته جارویش را رها میکرد و با فریاد به سوی خودرو میدوید. سربازان، ترمز میزدند، او را سوار میکردند، و ناپدید میشدند.
و بعضیوقتها، فرار با بهانهای ساده چون “دنداندرد” انجام میشد. چند نفر درخواست رفتن به کلینیک دندانپزشکی دادند—از جمله یکی از دوستانم، جوانی با تابعیت سوئدی که او را از قبل میشناختم. آنها به ظاهر برای درمان رفتند، اما پشت کلینیک، از راه فرعی فرار کردند و خود را به آمریکاییها رساندند. بعدتر فهمیدم که او، حتی پدرش را نیز از کمپ جدا کرد. پدر، بیدرنگ با فریادهایی پر از خشم، به سوی فرماندهان زن سازمان فحش داد و گفت: “لعنت به تمام آن سالهایی که من را گروگان نگه داشتید.”
شورش دسته جمعی جوانان
اما فرار همیشه در سکوت و شب رخ نمیداد. گاهی روشنایی روز، صحنهی شورشی جمعی میشد. جوانان تازهوارد ایرانی که به سازمان پیوسته بودند، روزی تصمیم گرفتند گروهی و دستهجمعی از کمپ خارج شوند. به سوی پایگاه آمریکایی راه افتادند، در صفی آرام اما مصمم. مسئولان سازمان که نمیتوانستند با زور مانعشان شوند، دست به التماس زدند. یکی از فرماندهانشان حتی زانو زد و خواهش کرد که بازگردند، فقط برای حفظ ظاهر. اما بیفایده بود. آن نوجوانان، بدون هیچ حرفی، در سکوت، گامبهگام به سوی آزادی رفتند.
این همان اشرفی بود که روزگاری با آهن و آتش ساخته شده بود. اشرفی که حالا دیوارهایش ترک برداشته بود و سنگرهایش دیگر مأمن نبود. تنها چیزی که باقی مانده بود، وحشت از ریزش نهایی بود—ریزشی که از درون آغاز شده بود.
بازار سیاه بقا و مهمانی برای قبیلهها
دیگر نه تانکها صدایی داشتند، نه شعارها، نه فریادهای انقلابی در نشستها. سلاحها را خاک پوشانده بود و سکوهای رژه با سکوتِ بیپایانِ دشتهای اشرف درآمیخته بودند. مجاهدین، ناگهان در برابر واقعیتی تلخ ایستاده بودند: دیگر خبری از دلارهای صدام نبود. و برای باقی ماندن در خاک عراق، باید هزینه میپرداختند—از جیب خودشان.
و اینگونه بود که پروژهای عظیم به راه افتاد. هدف، گردآوری پول بود. پول برای برگزاری “ضیافتهای مردمی”، نه برای دلهای مردم عراق، بلکه برای دل قبایل و رهبرانشان؛ کسانی که مجاهدین امیدوار بودند در آینده، به عنوان سپر انسانی از آنان در برابر حملات احتمالی رژیم ایران یا دولت عراق استفاده کنند.
سازمان تصمیم گرفت یکی از بزرگترین سالنهای کمپ، همان که روزی محل سخنرانیهای مسعود بود، را به تالاری مجلل تبدیل کند. مأموریت ما شروع شد: چیدن میزها، دکور صحنه، آمادهسازی آشپزخانه، شستوشوی زمینها، و آمادهسازی هزاران پرس غذا. از صبح تا شب، در گرمای سوزان کار میکردیم، بیهیچ مزد و پاداشی. این کاری نبود برای میهن، نه برای آرمان. بلکه بردگی صرف برای نجات سازمانی بود که حتی دیگر نمیدانست به کدام سو میرود.
سازمان شروع کرد به فروش همهچیز: کامیونها، تانکرها، تجهیزات غنیمتی از ارتش فروپاشیده عراق، و حتی آهنپارههای زنگزدهای که سالها در انبارها خاک میخوردند. هر چیزی که میتوانست به دیناری تبدیل شود، فروخته میشد. من، و دهها نفر دیگر، روزها با دستان زخمی، این آهنآلات را در کامیونها بار میزدیم. با هر تکان فلزها، صدای مرگ گذشته در گوشمان زنگ میزد. گذشتهای که حالا داشت با قیمت ارزان فروخته میشد.
بالاخره، روز موعود فرا رسید. سالن بزرگ باز شد و موجی از مردم گرسنهی روستاهای اطراف، مانند سیلی، از دروازههای اشرف سرازیر شدند. قبیلهها، شیوخ، زنان و کودکان با لباسهای رنگارنگشان وارد تالار شدند. اما چیزی در نگاهشان بود—گرسنگی. آنها برای سخنرانی و شعار نیامده بودند. آنها غذا میخواستند.
ما، دستهدسته، سینیهای بزرگ فلزی را بلند کردیم—پُر از پلو و خورشهای ایرانی. اما پیش از آنکه به سالن برسیم، موج جمعیت گرسنه ما را محاصره کرد. دستها از همهسو هجوم آوردند، سینیها واژگون شدند، غذا روی زمین ریخت، و مردمی که حتی خم نمیشدند برای گفتوگو، حالا با دستهای خاکیشان، لقمهلقمه غذا را از زمین میبلعیدند.
هیچیک از غذاها به سالن نرسید. کسی به سخنان مجاهدین گوش نداد. و با اینحال، همه آنها را مجبور کردند تا طوماری را امضا کنند—حمایت از اقامت مجاهدین در عراق. بعداً گفتند که بیش از پنج میلیون امضا جمع کردهاند. اما هیچکدام از ما باور نکردیم که اینها از دل آمده باشد. آنها آمده بودند تا فقط سیر شوند. نه برای مقاومت. نه برای سیاست.امیر یغمایی

