خاطرات اسارت در کمپ امریکایی ها – قسمت دهم
سلسله خاطرات زیر که توسط کانون آوا تدوین و منتشر میگردد با همکاری یکی از اعضای جدا شده از فرقه رجوی می باشد که بعد از اعلام جدایی از سازمان مجاهدین در سال 2003 به کمپ امریکائی ها در مجاورت قرارگاه اشرف (واقع در شمال بغداد) منتقل شد و به مدت 5 سال در زیر چادر بسر برده است.
خاطرات کامبیز باقر زاده – قسمت اول
قرار شد همکاری با سازمان را با کارهای مالی – اجتماعی شروع کنم. درس، دوستان و همه چیز را فراموش کرده بودم و ناخواسته به مسیری وارد شدم که انگار فقط راه پیش داشت و هیچ گونه تغییر مسیری امکان پذیر نبود. بعد از مدتی یکی از برادرهایم برای دیدن خانواده – از منطقه به آلمان آمد و من پس از اصرارهای زیاد او را راضی کردم که مرا با خودش ببرد تا خواهر و برادر دیگرم را ببینم،او مخالف بود اما بالاخره راضی شد و مرا به منطقه برد.
معرفی انقلاب
جالب ترین داستان برای خانم معلم بحث رهایی زن است، وقتی برایش تعریف می کنم که چه بهایی برای رهایی زن پرداخته ایم دلش را می گیرد و چنان می خندد که بیا و ببین. بنده خدا باور نمی کند که آدمهای مبارزی با 20 سال سابقه زیردست یک دختربچه قرار بگیرند برای اینکه ارزشهای مردسالارانه اشان از بین برود و جالب اینکه خانم معلم می گوید انوقت باید سالها با توهم و خود بزرگ بینی اون زن جنگید و من مجبورم که دوباره از انقلاب دفاع کنم.
خاطرات دوران اسارت در کمپ امریکایی ها – قسمت نهم
آمار ایرانی ها مثل بازار بورس بالا و پائین میشه، هر شایعه ای که می سازند روی تصمیم گیری ها تاثیر داره. عکسهایی که آمریکای ها روی تابلو گذاشته اند تاثیر مثبت داره. چهره بچه ها خندان و نرمال وقتی که دارند سوار اتوبوسهای ایرانی می شوند.امشب حقوق دادند. وقتی من اعتراض کردم که پولم کم شده، افسر مربوطه ساعت کار را حساب کرد وقراره که ماه بعد پول را اضافه کنند. در ضمن ما خریدن تلویزیون را منتفی کردیم چون شایعه جدید اینه که بعداز رفتن ایرانی ها ما را تعیین تکلیف می کنند.
خاطرات خانم مرضیه قرصی – قسمت چهاردهم
فرزندم سعید همه وجودم را تسخیر کرده بود، از خودم شرم می کردم و در آن لحظات رهبران سازمان چون لاشخورها و کرکس هایی بودند که خانواده ام را به راحتی متلاشی کردند و به فرزندم سعید ستم فراوان نمودند زیرا در بغداد با فشار همه جانبه، فرزند شیرخواره ام را از دست من گرفتند و سالها او را از محبت مادرانه محروم کردند و این موضوع مرا خیلی آزار میداد.
بخشهایی از خاطرات نسرین ابراهیمی- قسمت دوم
شبها 2 تا 3 ساعت باید پست می دادیم (پستی معروف به پست اضلاع) به همین دلیل خوابی که داشتم خیلی کم بود. اغلب 3 یا 4 ساعت و یا بعضی اوقات کمتر ازاین می خوابیدم و صبح خیلی به سختی بیدار میشدم و نمی توانستم به صبحانه برسم و همیشه باید گرسنه سر کارمی رفتم و هر زمانی که مطرح می کردم که گرسنه هستم دعوا می شدم که چرا زمانبندی را رعایت نمی کنم…
رژیم طالبان و سازمان مجاهدین
چند سال پیش یعنی قبل از سرنگونی صدام و غیبت کبری برادر یک روز به ما گفته شد که برای شنا به رودخانه می رویم ولی قبل از آن توجیه توسط برادر مسئول انجام میشه و ما هم می دانستیم که طبق معمول صدتا ضابطه ایمنی از قبیل شیرجه ممنوع، شنا در عمق ممنوع، شوخی یدی ممنوع، کشتی در آب ممنوع، هل دادن در آب ممنوع، کشیدن ممنوع، توقف……خواهند خواند.
ارتش ورشکسته – قسمت هیجدهم
فرقه مجاهدین نیز از این وضعیت مهمانان ناخوانده عراق در جهت حفظ تشکیلات پلیدشان بهره برداری کرده و همچنان به سرکوب و ضرب و شتم ناراضیان درونی میپرداختند.اما دیگر کار از این حرفها گذشته بود و گردباد نابودی سرتاپای فرقه را فرا گرفته بود هر چه آنان بیشتر دست به سرکوب میزدند نیروهای ناراضی نیز شدیدتر و با صراحت تر اعتراضاتشان را بیان میکردند.
خاطرات منصور تنهائی – قسمت هفدهم
در ماجرای طلاق های اجباری یا به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک تعدادی از افراد و نیروها که با موضوع طلاق دادن همسران خود و متلاشی شدن کانون خانواده هایشان سخت مخالف بودند و خواهان خروج از تشکیلات و قرارگاههای عراق در سازمان شدند. آنها پاسپورت نداشتند و به این خاطر امکان خروج و یا فرار از قرارگاههای سازمان در عراق را نداشتند. مسئولین سازمان نه تنها به خواسته منطقی این افراد تن ندادند، بر خلاف انتظارشان آنها را به مکانی که به قلعه معروف بود، بردند.
بدون تیتراژ
چند هفته ای بود که از نشستهای طعمه می گذشت و آخرین بحث برادر مسعود هم خیلی صدا کرده بود و همه باید این بحث را روی خود می بردند یا به عبارتی گذشته تشکیلاتی خود را با شاخص این بحث مرور می کردند.قرار هم بر این بود که نفرات هرچه قدیمی تر و پرسابقه تر بیشتر این بحث را روی خودشان ببرند یعنی به خود بگیرند. موضوع بحث” پوفیوزی” بود، یعنی اینکه مجاهدین باید تک به تک خود را مورد بررسی قرار دهند که چقدر پوفیوز هستند.
بخشهایی از خاطرات خانم نسرین ابراهیمی- قسمت اول
خانم نسرین ابراهیمی که از 16 سالگی با سازمان مجاهدین خلق آشنایی داشته و در 17 سالگی با عبور از مرز ایران و عراق به ارتش آزادیبخش ملی پیوست، بعد از سپری کردن 9 سال در سازمان، از قرارگاه اشرف فرار کرده و به کمپ تحت حفاظت نیروهای آمریکایی پناه برد. او پس از دو سال استقرار در TIPF از این کمپ خارج شده و بعد از مدتی اقامت در شهر سلیمانیه عراق و پس از تحمل مشقات فراوان توانست خود را به پاریس برساند.
نگاهی گذرا به مرگ مرموز علی زرکش
تا این که یکی دوماه بعد فرمانده ی مستقیم من به نام مهدی قربانپورمقدم به سراغم آمد وگفت که خودم را برای انجام یک مصاحبه ی رادیوئی آماده کنم که ازقضا خیلی مهم است!؟ وقتی ازکم وکیف قضیه پرسیدم درجواب گفت که آن خاطره ای که چندی پیش درجمع تعدادی بیان کرده بودی، برای سازمان بسیارارزشمند است ومی تواند پاسخی به اضداد و دشمنانمان باشد،چرا که خاطره ات به علی زرکش مربوط می شد وآن شخص مورد نظرت بدون آن که خودت بفهمی علی زرکش بوده است