خاطرات محمود هاشمی – قسمت سوم
یکی از بچه ها بنام بابک که چند ماه از من آمده بود سر تیم من شده بود تا مثلا در انقلاب کمکم کند تا زودتر انقلاب کنم. بغل آشپز خانه نشسته بودیم خواستم نقشه ام را عملی کنم چند فحش به مناسبات و مسئولین دادم، بابک از پشت سیلی محکمی به گوش من زد و به داخل انبار در سالن غذا خوری دوید من هم دنبا لش کردم چند نفر که حاضر بودند مرا گرفتند و نگذاشتند دستم به بابک برسد از طرف دیگر بابک پشت خسرو مسئول صنفی انبار سالن غذا خوری پناه گرفته بود چون نتوانستم به او برسم لباس فرم را پاره کردم وبا زیر پیراهن به طرف آسایشگاه با داد و فریاد حرکت کردم و هدفم جلب توجه مسئولین بود.
آموزش دوباره کلاسهای نظامی و رفتن به قرار گاه زنان
برای اولین بار بود که بعد از چند ماه ما این همه دختر جوان می دیدیم. بعضی وقتها که زیر چشمی نگاه می کردم چشمم به چشم یکی از آنها می افتاد که داشت یواشکی مار ا دید می زد. هیچ کس جرئت نمی کرد علنی نگاه کند. تر س از گزارش نوشتن ودر نشست ها فحش خوردن اجازه رفتار عادی را نمی داد. خبرنگارها آمدند همه برایشان دست زدند. الان که در کانادا هستم خنده ام می گیره. کجا برا ی خبر نگارها دست می زنن. ما ها ی آدم ندیده در زندان اشرف بایستی برای خبرنگارانی که احتمالان مجاهدین و یا عراق پول سفرشان را داده بود دست می زدیم. دوباره شروع به بازکردن پیچها کردیم.
خاطرات محمود هاشمی – قسمت دوم
با حالتی خاصی به من نگاه کردند بعد با نگاهی معنی دار به همدیگر و دیگر با من بحث نکردند.بعد از غذا حرکت کردیم، احساس کردم دور خودمان می چرخیم از بعضی از خیابان ها 2یا 3 بار عبور کردیم. متوجه شدم که آنها نمی خواهند مسیر را ما تشخیص بدهیم. به یک محلی رسیدیم که در نرده ای بزرگ داشت و روی درب نوشته شده بود به قرارگاه اشرف خوش آمدید. دم در یکی از آنها پیاده شد وبه چند نفر که با لباس خاکی رنگ نظامی کشیک میدادند کارت شناسایی نشان داد وبا اشاره سر به طرف ماشین چیز هایی گفت. آنها یواش یواش به طرف ماشین آمدند ویکی از انها در را باز کرد وبه ماخوش آمد گفت و روبوسی، پشت سر او نفرات بعدی نیز همینطور.
ما کجائیم و تو کجا
روابط و مناسبات پوشالی و ضد انسانی در سازمان مجاهدین در قالب حرفها و شعارهای بی معنی و پوچ که برای سرپا نگاه داشتن این تشکیلات می باشد دارای واژه هایی خاص می باشد که برای بیرون از این روابط برده داری نوین کاملا غیر قابل درک و فهم است از جمله آنها” انقلاب مریم” است که تحت این عنوان بطور کاذب و فرمالیستی فقط جهت سوء استفاده از زنان و در مقابله با مردان این سازمان بکار گرفته می شود.
ارتش ورشکسته – قسمت دهم
انواع مختلف خودروهای سبک و سنگین وانواع خودروهای زرهی و انواع گوناگون سلاحها و مهمات مختلف به تصرف و مالکیت فرقه در می آمد. حجم مهمات و سلاحها آنقدر زیاد بود که نمیشد همه آنانرا به اردوگاه کار اجباری اشرف منتقل کرد. بنابراین در بیابانهای عراق بدور ازچشم افراد غیر خودی چاله های بزرگی حفر میگردید و این سلاحها و مهمات در آنجا پنهان میشدند. حتی فرقه اقدام به پنهان کردن مهماتی میکرد که در درگیری های مختلف از رژیم ایران به غنیمت گرفته شده و اکثراٌ دارای آرم و علامت ایرانی بودند. نکته: این سلاحها و مهمات هم اکنون در اختیار شورشیان عراقی جهت ایجاد ناآرامی و شورش در عراق به کار گرفته میشود.
خاطرات محمود هاشمی – قسمت اول
بعد از آماده شدن به جلوی شرکت مسافر بری رفتم و برای فردای آن روز بیلط گرفتم. عصر همان روز زن دیگری که خودش را نسرین معرفی می کرد تماس گرفت. آن طور که معلوم بود نگران بود من پشیمان شوم بر نگردم. تاکید می کرد قبل از آمدنم با محمد تماس داشته باشم و می خواست از ظلم و ستم و این جور حرفها بزند که گفتم ببخشید خواهر من سر درد دارم و الان توان حرف زدن را ندارم و تماس مان قطع شد.
دوران اسارت در کمپ امریکایی ها – قسمت پنجم
امروز چند نفر از بچه های قدیمی آمده اند و بچه های پاکستانی به آنها گیر داده اند که شما باید انقلاب کنید، این نفرات پاکستانی کسانی هستند که به بهانه کار فریب خورده اند ولی جالب این است که در زمانی که در قرارگاه بودند انقلابی دوآتشه بودند و دائم خواهر مریم! خواهر مریم میکردند. حتی در دوران مصاحبه با وزارت خارجه اینها شده بودند سمبل انقلاب خواهر مریم چون در مصاحبه با نفرات امریکایی گفته بودند ایدئولوژی خواهر مریم جهانی است و افتخار میکنند که اولین پاکستانی هستند که مجاهد شده اند، اما وقتی سر قبیله اشان برید و به کمپ آمد هم آنها پشت سر او راه افتادند و حالا همان سمبلهای انقلاب اینجا هم می خواهند بقول خواهر مریم نفرات را” به انقلابونند!” ولی این بار با عکسهای مجله سکسی که کله مریم و مسعود، فهیمه، شریف، احمد واقف، و نسرین و….. را روی عکس مجله ها چسبانده اند. بهرحال اینه همه اش از نتایج به زور آوردن نفرات برای مبارزه است.
ارتش ورشکسته – قسمت نهم
البته در مورد مرگ سهیل ختار حرفهای زیادی شنیده میشد. مسئولین فرقه مدعی بودند که وی در حین تنظیف اسلحه بر اثر بی احتیاطی کشته شده، بعضی از نفراتی نیز که سهیل را از نزدیک میشناختند میگفتند سهیل با سازمان خیلی مشکل پیدا کرده بود. آنها میگفتند ما ایمان داریم که سهیل را خود مسئولین فرقه، عمداٌ کشته اند. آری چگونگی مرگ سهیل در هاله ای از ابهام فرورفته بود و تا امروز نیز هنوز کسی نمیداند که سهیل دقیقاٌ چگونه کشته شد. اما همه ما که سهیل را میشناختیم بر این نکته ایمان داریم که سهیل از جنس فرقه نبود و خیلی با مسئولین فرقه اختلاف داشت.
دوران اسارت در کمپ امریکایی ها – قسمت چهارم
حدود ساعت 8 شب پس از 16 سال رزمنده گری با یک دست لباس تنم راهی کمپ آمریکایی ها شدم. اتوبوس مملو از نفرات بود گویی داشتیم به نشست خواهر مریم می رفتیم، راستی یادم رفت بگویم که ترکیب مان هم کامل بود از (MO) یا عضو 20 ساله تا (K2) یعنی کادری که یک سال است آمده در اتوبوس بودند. اتوبوس جلوی درب شمالی قرارگاه که همان درب ورودی زاغه مهمات بود ایستاد، چند سرباز آمریکایی وارد شدند و سرشماری کردند و همراه ما به سمت کمپ (TIF) راه افتادیم که بعدا به (TIPF) تعییر اسم داد و سپس به(ARK) تغییر کرد.
کسی بدون اطلاع رهبری نفس نمی کشه
مسئول ما هم از لایه های انقلاب کننده بود و الباقی نفرات بخش ما هنوز انقلاب نکرده بودند نصف بیشتر ما مجرد بودیم و بقیه که شامل خواهر و برادرها (زنها و مردها) متاهل بودند. بعضی ها بدلیل بچه دار بودن هر شب به اسکان می رفتند و در حقیقت آنها کسانی بودند که یا با بچه خردسال وارد سازمان شده بودند یا بچه هایشان در سازمان بدنیا آمده بودند.
ارتش ورشکسته – قسمت هشتم
مسئولین فرقه کاملاٌ ذلیل وعاجز شده بودند و نمیدانستند که چه کار باید بکنند. سرانجام طی مذاکرات محرمانه ای که بین سران فرقه و آمریکائی ها صورت گرفته بود آمریکائی ها اعلام کرده بودند که اگر مجاهدین تسلیم شوند و در مراحل بعد از تسلیم نیز با نیروهای آمریکائی همکاری کامل داشته بودند آنان نیز در عوض بمباران و مورد هدف قراردادن پایگاههای فرقه را متوقف خواهند کرد.
رجوی، رفتاری دوگانه
همه بر وبچه ها ناراحت شدند. نزدیک 5/1 سال بود که ما باهمدیگر بودیم تقریبا بچه ها ی از خارج ایران یعنی آمریکا و اروپا آمده بودند وهمسن و سال بودیم به هم عادت کرده بودیم. کلی خاطره با هم داشتیم. همدیگر را می فهمیدیم و حرفهای مشترک با هم برای گفتن داشتیم. حرفهائی که همه هم سن وسالهای ما در ایرا ن و کانادا با هم می زنند راستش بعد از اینکه با رفتن من مخالفت شده بود دیگه پذیرفته بودیم که باید همین جا بمانیم و به همین دلیل هم از آنجا که بچه ها اکثرا ایدئولویک مذهبی نبودند (یعنی اهل نماز و روزه سفت و سخت نبودند – مثل همسن و سالهای داخل کشور و کانادا) از زمان حاضر با توجه به محدودیت های اشرف حداکثر استفاده را می کردیم. ا زقرارگا ه های دیگر هم حرف های زیاد خوبی نشنیده بودیم.